خجسته‌تر از همه

عمر بن علی بن ابی‌طالب

زبان‌زد همه بود در نیکوکاری و خوش‌سیرتی و سخاوت. قبیلۀ بنی‌عدی خاطرۀ بخشندگی او را با هم بازمی‌گفتند. فصیح بود و ادیب و سخنور. سحر کلامش چشم‌ها را از حرکت بازمی‌داشت و زبان را به تحسین و ستایش می‌گشود. در قحط‌ سال قبیلۀ بنی عدی به دلجویی و استمالت سوار بر اسب به دیدار مردم رفت. در این هنگام مردی خوش‌پوش، خوش‌قامت و رشید از آن‌جا گذشت. عمر پرسید: این مرد که بود؟ چه لباس‌های زیبا و برازنده‌ای بر تن داشت.

گفتند: سالم بن رقیّه است؛ دشمن بنی‌هاشم، ستیزه‌کار و کینه‌ورز و سرسخت.

عمر خود را به او رساند. سلام کرد و به تبسّمی صمیمی دستانش را فشرد و از حال برادرش سلیمان بن رقیّه پرسید. سلیمان شیعه و دوستدار وفادار اهل‌بیت بود.

باب گفت‌وگو گشوده شد. استدلال‌های رسا، بلاغت و رسایی سخن، آرامش و نرمش، خلق نیکو، صبوری در برابر سخنان سالم و شیوۀ شیرین مصاحبت، در جان سالم آتشی برافروخت و سیاهی‌های کدورت را خاکستر کرد. سالم شیفته و سرسپرده‌اش شد و همه‌گاه و همه‌جا مدیحه‌گوی صفا و سخاوت و صداقت و روشن‌بینی او شد.

از هر قبیله می‌گذشت، سرودخوانان قبیله می‌گفتند: مردی آمد و گذشت که بهار در قدم‌هایش می‌شکفد و گل برای دیدن او تبسّم می‌زند؛ مردی که برکت همسایۀ حرکت اوست.

ابرهای سیاه فتنه گستردۀ مدینه را پوشانده بود؛ آن‌سان که سر تا سر جهان اسلام را.

نامۀ یزید و بیعت‌خواستن ولید بن عتبه بوی حادثه‌ای بزرگ می‌داد. چشم‌ها به حسین دوخته بود و موجی از تشویش و دلواپسی در جان‌ها جریان داشت.

محمّد بن عمر بن علی (علیه السّلام) راوی ماجراهای پس از کربلا، می‌گوید: پدرم عمر به دایی‌های من، فرزندان عقیل، می‌گفت: روزی که حسین برادرم، سر از بیعت یزید پیچید، به دیدارش رفتم. تنهای تنها در خلوت خویش نشسته بود. آرام سلام کردم و در کنارش نشستم و به‌نرمی گفتم: یا اباعبدالله! فدایت شوم؛ برادرت ابامحمّد، حسن(علیه السّلام)، از زبان پدرت به من می‌گفت…

هنوز سخنم را بیان نکرده بودم که گریه امانم را برید. امام مرا در آغوش کشید و فرمود: آیا خبر شهادتم را به تو داد؟

گفتم: خدا نکند ای پسر رسول خدا.

اندکی درنگ کرد و گفت: تو را به حرمت پدرت سوگند می‌دهم که به پرسشم پاسخ دهی. آیا برادرم حسن خبر شهادتم را به تو داد؟

  • آری، ای کاش به رویارویی با آنان نمی‌اندیشیدی و بیعت را می‌پذیرفتی!

اندوهی سنگین بر خطوط چهرۀ برادرم نشست و گفت: برادرم عمر! پدرم از زبان رسول خدا شنیده بود که من و او هر دو به تیغ بیداد و کینه کشته می‌شویم و مزارمان نزدیک همدیگر است. آیا گمان می‌کنی آن‌چه را تو می‌دانی من نمی‌دانم؟ نه، هرگز تن به ذلّت نخواهم داد و می‌دانم آن روز که مادرم زهرا پیامبر(صلّی الله علیه و آله) را ملاقات کند، از بیدادی که تبهکاران امّت در حق فرزندانش روا داشتند، شکایت خواهد کرد و هرکس با ستم و بیداد بر ما زخم بر قلب مادرمان نشانده است، بوی و روی بهشت نخواهد دید.۱

*****

فضا غم‌رنگ و دردخیز و اشک‌انگیز بود. قافله بار سفر بسته بود. شب بود و گریه‌های آرام بدرقه‌کنندگان و عمر که از وداع قبیلۀ بنی‌عدی برگشته بود تا کاروان را همراه و همسفر باشد. زاد و توشۀ خود را پیش از هجرت به اهل قبیله بخشیده بود و به دست کریم خویش نیازمندان را نواخته و آخرین هدایای خویش را نیز به سالم بن رقیّه تقدیم کرده بود. مردم قبیله در بدرقه‌اش اشک می‌ریختند و می‌گفتند: در آمدن و کوچ‌کردن قدومش از همه خجسته‌تر و مبارک‌تر بود.

عمر می‌رسد و کاروان در سکوت شبانگاه و تاریکی آخرین شب‌های ماه رجب با هزاران چراغ کوچک اشک مدینه را به سمت مکّه وداع می‌گوید.

عمر فرجام سفر را می‌داند. اینک آزاد و رها از همۀ داشته‌ها پس از انفاق همۀ اموال و وداع با فرزندش محمّد و همسر و خویشاوندان همپای قافلۀ برادر به سوی شهر وحی و رسالت راه می‌سپُرد. با خویش زمزمه می‌کند: تو همسفر آخرین یادگار مباهله‌ای، یاور نفس مطمئنه‌ای، همراه کهیعص. می‌روی و مصباح هدایت پیش رویت و تکیه‌گاه امن سفینۀ نجات، پشتوانه‌ات.

مادرش صهبا، خواهرش رقیّه و خواهرزادگانش عبدالله، محمّد و عاتکه فرزندان و یادگاران عزیز مسلم بن عقیل، دوشادوش وی در حرکت‌اند.

دیگربار آن‌چه را از پدرش علی (علیه السّلام) شنیده است، مرور می‌کند. در سخنان پدر هیچ تردیدی نیست. در جان و اندیشۀ عمر نیز نشانی از تزلزل و تردید نیست. می‌رود و با جانی همه عشق و ایمان و توکّل تقدیر الهی را گردن می‌نهد.

سوم شعبان است و بیت عقیق، مکّه و کاروانیان انبوه که از راه می‌رسند تا در شهرالله کنار حرم‌الله به عبادت و اعتکاف بپردازند. از هم‌اکنون مسافرانی می‌آیند که قصد حضور در مراسم حج دارند. دیدار کعبه در قلب و روح عمر آشوب می‌آفریند. این نخستین بار نیست که به مکّه می‌آید؛ امّا خوب می‌داند آخرین زیارت و سفر او به کعبه است.

روزها و لحظه‌ها به‌شتاب می‌گذرند و مکّه هر دم انبوه‌تر و زائران هر روز افزون‌تر می‌شوند.

عمر پاس سخنان روشنگرانۀ برادر می‌نشیند که در حلقۀ مسافران و پرسشگران بیان می‌شود. به ۱۵ رمضان می‌رسد و پاسخی که امام به هزاران نامۀ کوفه می‌دهد. مسلم بن عقیل پیشاهنگ و سفیر حسین، با همسرش رقیّه و عبدالله و محمّد و عاتکه و حمیده وداع می‌گوید و رهسپار کوفه می‌شود.

شب‌های قدر در کنار کعبه می‌گذرد. عید فطر می‌رسد و کاروان همچنان در مکّه است؛ امّا عمر درمی‌یابد که حرم امن خدا بوی خطر می‌دهد.

هشتاد و دو روز پیش مسلم رفته است و اکنون در نهایت ازدحام مردم در مکّه، در شگفت‌ترین تصمیم، در یوم‌التّرویه، امام قصد سفر از کعبه به عراق دارد.

کاروان در صبحگاه هشتم ذی‌الحجّه رهپوی بیابان است؛ پرشتاب و بی‌تاب. امام روشن و صریح گفته است؟ تنها کسانی همسفر شوند که سر سربازی و پای پایداری و شوق سرافشانی دارند.

شوق حکم می‌راند. ایمان فرمان می‌دهد. عشق منزل به منزل ساربانی می‌کند و معرفت و محبّت حسین هرچه مانع و مزاحم فرو می‌شکند تا این قبیلۀ عاشق را به قبلۀ مشتاقان و عارفان، کربلا، برساند.

*****

خوش آمدی عمر! این‌جا کربلاست؛ همان زمینی است که قلب تو پیش‌تر به آن رسیده بود. این‌جا کعبۀ توست؛ کعبۀ دل‌هایی که سعی صفا کرده‌اند؛ از سنگباران شیطان آمده‌اند؛ تیغ بر حلقوم اسماعیلِ تعلّقات نهاده‌اند و جز محبوب را طواف و لبّیک نشناخته‌اند.

این‌جا کربلاست. خیمه برپا کن. رکعتان وصال را به جای آور. جان از نیام برآور و در میدان جولان بده تا احرام ارغوانی شهیدان بر تنت کنند و میقات و میعاد واصلان نصیبت گردانند.

عمر! تو فرزند علی هستی، خانه‌زاد خدا، شهید محراب و مسجد؛ و اینک سرباز فرزند علی، برادرت حسین. در این خاک چنان جان‌فشانی کن که پدرت برای پیامبر بود. عمر پس از نجوا با خویش سر بر خاک کربلا گذاشت. جان را از بوی خوش و شگفت خاک پر کرد. نمازگزارد و در خیمه‌ای در کنار برادرانش حادثۀ بزرگ را آماده‌تر شد.

*****

رزمگاه بوی ارغوان و شقایق می‌دهد. یاران یا در تیرباران صبح جان باخته‌اند یا در نبرد تن به تن خانه در کنار محبوب ساخته‌اند.

آخرین فداکاران پس از نماز ظهر، سرخ‌تن و خندان و خونین بر خاک داغ افتاده‌اند و نوبت رزم بنی‌هاشم رسیده است.

اکبر می‌رود و ساعتی بعد قاسم و عبدالله و عون و محمّد و …

جز چند تن کسی نیست. عمر ایستاده است که برادرش ابوبکر، عزم میدان می‌کند و پس از نبردی دلاورانه ضربت زحر بن قیس نخعی بال پرواز او می‌شود.

تیغ از نیام بیرون می‌خزد. پژواک تکبیر در میدان می‌پیچد. قامت رشید عمر مقابل نگاه امام می‌روید. آن سوی آرامش چهرۀ خشمی مقدّس موج می‌زند.

  • یابن رسول الله! سر و جانم فدای تو باد. اذن میدانم بده.

امام برادر را در آغوش می‌گیرد. می‌گرید. عمر خاطرۀ مدینه را دیگربار مرور می‌کند. امتزاج گریه و اشک است و نجوای عمر که: برادر بر غریبی و تنهایی و لحظه‌ای دیگر می‌گریم که سخن پدر بزرگوارم و پیش‌بینی جدّت رسول خدا، تحقّق می‌پذیرد.

عمر در بدرقۀ برادر به میدان می‌شتابد. قاتل ابوبکر، زحر بن قیس، مغرورانه در میان سپاه ایستاده است. رجز عمر چون آذرخشی سنگین بر ظلمت سپاه عمر سعد افشانده می‌شود و به گوش زحر می‌رسد:

اضربکُم و لااری فیکم زَحَر

ذاک الشقی بالنّبی قد کَفَر

یا زحر۲ تدانٍ من عُمَر

لعلّک الیومَ تبوءُ بسَقَر

شَرّ مکانٍ فی حریقٍ و سَعَر

فانَّکَ الجاحِدَ یا شرّ بشر

شمشیر می‌چرخانم و مرگ می‌بارانم و زحر را در میان شما نمی‌بینم. همان پست شقاوت‌پیشه‌ای که به رسول خدا کفر می‌روزد.

ای زحر، نزدیک‌تر آی تا با تیغ عمر در شرارۀ دوزخ جای گیری؛ همان‌جایی که افروخته و سوزان و بدترین مکان برای تو، بدترین انسانِ انکارکننده است.

زحر گستاخ و مغرور و خشماگین پیش آمد. هنوز نخستین چرخش شمشیرش فضا را درنوردیده بود که تیغ جان‌شکار عمر بر فرقش نشست و از کلاه‌خود تا میانۀ سر فرود آمد.

اسب برگشت و پیش از افتادنِ زحر عمر تیغ را بیرون کشید و چنان بر گردن زحر نواخت که سر چونان گوی در میانۀ میدان بازی آغاز کرد!

بهت و سکوت بر سپاه عمرسعد پنجه انداخت.

عمر دیگربار حمله کرد. می‌جنگید و می‌خواند:

خَلّوا عَداهَ الله خلّوا عَن عُمَر

خلّوا عن اللیث العبوس المُکفهر

یضربکم بسیفه و لایَفَرّ

و لَیس یَفدوا کالجبانِ المُنجحَر

ای دشمنان ستیزه‌گر خدا، میدان را واگذارید و بگریزید و از شیر خشمگینِ چین بر چهره انداخته بپرهیزید. او با شمشیر مرگ بر شما می‌ریزد و از میدان نمی‌گریزد و چونان ترسومردمان به سوراخی نمی‌خزد.

خوشه‌های هرز میدان درو می‌شدند. روبهان می‌گریختند و عمر بی‌دریغ تیغ می‌زد. تشنگی به نهایت رسیده بود. سنگ بود که از هر سو می‌بارید. زخم‌ها رمق می‌ربودند. حلقۀ محاصره تنگ‌تر شد. به فرمان عمرسعد اسبش را پی کردند. عمر پیاده می‌جنگید. باران سنگ و تیر و نیزه کوه قامت او را فرو شکست. بر خاک افتاد و با تنی همه ستاره به کهکشان ارغوانی عاشقان پیوست.

روزی که خبر شهادت او به مدینه رسید، سالم که روزگاری سلامت ایمان خویش را از عمر یافته بود و آبادانی قبیلۀ خویش را مدیون او می‌دانست، در رثایش سرود:

درود خدا بر مزاری که فرزند علی، جانشین برگزیدۀ خدا، را در خویش گرفته است.

تو ای عمر، بخشنده‌ترین بودی؛ داناترین و خجسته و مبارک‌مردی که هیچ کس در آمدن و رفتن هم‌پایه‌ات نبود.

 

  1. لهوف، ص۴۹٫

زجر.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *