گلبرگی در طوفان

قاسم بن حسن بن علی بن ابی‌طالب

چهارده بار بهار در باغ زندگی‌اش شکفته است. چهارده بار خورشید منظومۀ وجودش را چرخیده است. این ماه چهارده که از افق کجاوه می‌تابد و در هر تبسّمش هزار گل جوانه می‌زند، محبوب حسین است؛ محبوب قافله، محبوب کوچک و بزرگ.

خوب‌ترش ببینید تا همۀ خوبی و زیبایی را دیده باشید. وقتی لب بگشاید، واژه‌ها مثل الماس، روشن و درخشان و صیقل‌خورده از حنجره‌اش می‌تراوند و مثل خنکای آب در عطش‌ریز کویر جان را تری و طراوت می‌بخشند.

می‌بینید عمو به چه شوق و شعفی قامت رسا و دلارایش را مرور می‌کند؟ مثل ستاره در آسمان کاروان می‌درخشد، مثل معصومیّت گل نگاه را می‌نوازد و به شیرینی و سبکبالی کبوتران بر بام دل می‌نشیند. سه روز پیش، پیش از آن‌که این کاروان سفری شود، امام صدایش زد و به‌نرمی در گوشش زمزمه کرد: عزیز برادر، آماده باش. جان عمو در خطر است. امشب ولید به دارالاماره‌ام خواسته است. همراهم باش در مجلس ولید. معاویه مرده است و حاکم مدینه قصد بیعت گرفتن دارد. من هرگز با یزید بیعت نمی‌کنم. همراه تو عبّاس و اکبر و احمد و عبدالله و جعفر نیز هستند؛ نوزده نفر که جان عمو را محافظ خواهند بود.

  • عمو جان، جان چیزی نیست که تقدیمت کنم. من هر نفس برای تو می‌میرم. کاش هزار بار فدای جان عمو شوم. مگر قاسم بمیرد که دل عمو غباری از غم بگیرد.
  • یادگار عزیز برادر، می‌دانم و می‌شناسم محبّت و لطف تو را. تو با هجده نفر همراه بیرون مجلس می‌ایستید. هرگاه صدایم به‌اعتراض برخاست، با شمشیر آخته به درون آیید. صبور باشید، صبور.
  • سپاسگزارم عمو که شایستۀ پاسداریت می‌دانیم.

*****

قاسم بود و پیراهن بلند سپید، همراه با عمو و هجده قامت رشید و نستوه، هر لحظه چشم می‌چرخاند تا عمو را آفت و آسیبی نرسد. یک هفته از مرگ معاویه گذشه بود. یزید بن ولید بن عقبه نوشته بود که از حسین بیعت بگیر. اینک حسین بود و دارالامارۀ مدینه و نوزده جوان و نوجوان دلیر که در سیاهی شب بیرون دارالاماره کمین کرده بودند.

گوش سپرده بود قاسم گفت‌وگوی ولید و عمویش حسین را. مروان نیز بود؛ سیاه‌کاری شرور و شیطان‌زده و بی‌شرم.

ولید نامۀ یزید را خواند و خبر مرگ معاویه را بازگفت.

  • انّا لله و انّا الیه راجعون. امّا مرا در این تنهایی و شب برای چه دعوت کرده‌ای؟
  • دعوت کرده‌ام تا با یزید بیعت کنی.
  • بیعت با یزید در پنهانی و خفا؟ بگذار روز روشن باشد و مردم نیز باشند.
  • پیشنهاد خوبی است. با نام خدا برگرد تا فردا در حضور مردم بیعت کنی.
  • فردا صبح رأی و نظر خویش را باز خواهم گفت. آن‌گاه خواهی دانست که چه باید کرد.

هنوز امام اندیشۀ برگشتن نکرده بود که مروان سکوت را شکست و گفت: ای ولید، اگر حسین برود و هم‌اکنون بیعت نکند، هرگز به او دست نخواهی یافت؛ مگر این‌که خون‌ها ریخته شود. همین‌جا بخواه بیعت کند وگرنه گردنش را بزن.

امام برخاست. خون در چهره‌اش دوید. چون رعد بر سر مروان فریاد کشید و گفت: ای پسر زن کبودچشم (نابینا)، فرمان قتل مرا صادر می‌کنی؟ ای تبهکار گناهکار، سوگند به خدا، جز دروغ نگفتی. مروان شمشیر کشید و فریاد زد: ولید، پیش از رفتن خونش را بریز. خون او و خون‌بهای او به عهدۀ من است.

صدای امام برخاست و ناگهان نوزده شعلۀ غیرت در دارالاماره رؤیای مروان را خاکستر کرد.

شمشیر قاسم برق می‌زد و در زیر تابش چهره‌اش هراس در جان سیاه مروان و ولید می‌ریخت. نزدیک‌تر شد. جان سپر عمو کرد. پیش روی او ایستاد و حسین(علیه السّلام) در حصار شمشیرها از دارالاماره بیرون زد.

  • عمو، دیگر تنهایت نمی‌گذارم. هرجا باشی، همراهت می‌شوم. اگر اجازه داده بودی، مروان را ادب می‌کردم.

*****

این آفتاب که بر شتر نشسته است و منظومۀ همۀ چشم‌ها با اوست، قاسم است؛ این‌که نگاه حسین میان اکبر و او می‌چرخد، این‌که همۀ دل‌ها را حرکات شیرین و شگفت او شیدا کرده است، فرزند مجتبی(علیه السّلام) است؛ یادگار عزیز مظلوم مدینه.

بعد از آن شب که دارالامارۀ مدینه را به برق شمشیر خویش مهمان کرد، دمی از عمو جدا نشده است. فردای آن شب خطرخیز با عمو بود که دیگربار مروان را دید. مروان این بار نرم و نصیحت‌گرانه سخن می‌گفت.

  • یا اباعبدالله! من خیرخواه توام. نصیحت مرا بپذیر تا کامیاب و سعادتمند باشی!
  • نصیحت تو چیست؟ بگو. می‌شنوم.
  • با یزید بیعت کن. این کار دین و دنیای تو را تأمین و تضمین خواهد کرد.

سایۀ خشمی سنگین بر سیمای امام نشست. قاطح و صریح و استوار گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون. مرگ دین و فاتحۀ اسلام را باید خواند اگر امّت اسلام گرفتار خلافت و حکومت یزید شود. من از جدّم رسول خدا، شنیدم که خلافت بر فرزندان ابوسفیان حرام است.

مروان خشمگین و تند و زبون دور شد و نگاه شعله‌بار قاسم در پی او بود.

با عمو همراه شد و عمو به زیارت مزار پیامبر رفت. در راه آهسته به قاسم گفت: عمو جان، آماده باش. مدینه دیگر امن و مطمئن نیست. به مکّه هجرت خواهیم کرد.

قاسم بود و عمو و اکبر و عبّاس که روضۀ پیامبر زیارت می‌شد. عمو اشک می‌ریخت و با پیامبر نجوا می‌کرد: السّلامُ علیک یا رسول الله. من حسینم فرزند فاطمه تو. یا رسول الله، مرا در میان امّت خود گذاشتی. گواه باش که پاس حرمتم نداشتند. تنهایم گذاشتند و اکنون بی‌یاور و بی‌پناه به تو شکایت می‌کنم تا آن گاه که دیدارت کنم.

قاسم می‌گریست و خاطرات تنهایی پدرش امام مجتبی(علیه السّلام) را که از زبان مادرش رمله شنیده بود، تداعی می‌کرد. تا نیمه‌شب او بود و عمو و مزار پیامبر و اکبر و عبّاس که اندوه غربت و تنهایی فرزند فاطمه را می‌گریستند.

*****

این ماهپاره که در کجاوه نشسته است، قاسم است. تازه از بقیع جدا شده است. تازه بقیع را وداع گفته است. دوّمین شبی بود که به زیارت مزار پیامبر و بقیع آمده بود؛ همراه با عمو. این بار عمو برای وداع آمده بود. چند رکعت نماز کنار جدّش گزارد و پس از نماز سر به نیاز برداشت:

خدایا، این مزار پیامبر تو محمّد (صلّی الله علیه و آله) است و من پسر دختر پیامبر. تو می‌دانی بر من چه گذشته است. خدایا، من به معروف و درستی عشق می‌ورزم؛ از منکر و درشتی بیزارم. ای صاحب جلال و احسان، به حرمت این مزار و این پیام‌رسان که در آن خفته است، برای من آن‌چه را رضای تو و رسول توست، برگزین.

قاسم نیز چهره بر خاک نهاده بود در کنار برادرش ابوبکر، و آن‌سوتر برادران دیگرش عبدالله، حسن، بُشر، زید و عمرو.

عمو تا صبح در کنار پیامبر بود. خوابی نرم هنگام صبح به زیارت چشمان اشکبارش آمده و در خواب پیامبر را دیده بود که می‌گفت: محبوب من حسین! می‌بینم که به‌زودی گروهی از امّت من در سرزمین کربلا سر آغشته به خونت را از تن جدا می‌کنند، تشنه‌کام و عطش‌زده؛ قطرۀ آبت نمی‌دهند و حنجرۀ خشکیده‌ات را به تیغ می‌سپارند. آنان هرگز در قیامت به شفاعت ما نخواهند رسید. محبوب من حسین! پدر، مادر، و برادرت در کنار من هستند؛ مشتاق دیدار تو. در بهشت جایگاه و پایگاهی برای تو هست که جز با شهادت بدان نمی‌رسی. و حسین در خواب گفته بود: ای جدّ بزرگوار، نمی‌خواهم به دنیا بازگردم. مرا با خود ببر و پیامبر پاسخ گفته بود: تو باید به دنیا بازگردی تا با شهادت اجر و پاداشی را که خدایت معیّن کرده است، دریافت کنی.

پس از آن زیارت مزار فاطمه بود و امام مجتبی (علیه السّلام). غوغایی بود در بقیع. یازده سال پیش قاسم سه‌ساله در پی تابوتی دویده بود که در بقیع تیربارانش کردند. یازده سال پیش، پیش نگاه کودکانه‌اش زهرابه‌های چکیده در تشت نشسته بود. هشت برادر ستارگان منظومۀ خورشید مدفونند و خورشیدی آن‌سوتر، برادر خورشید بقیع، حسین، صدا می‌زند: عزیزانم برخیزید، باید زودتر آهنگ سفر کرد.

*****

این چشم سیاه دلربای نشسته بر کجاوه قاسم است؛ همسفر با کاروانی که پرشتاب و بی‌درنگ قصد مکّه دارد. هنوز طنین صدای برادر در بقیع را در گوش دارد که آخرین لحظه‌های پدر را در قساوت شرنگِ ریخته در کوزه، بازمی‌گفت:

  • برادران عزیز، پدر می‌گفت: روز حسین از من سخت‌تر و دشوارتر است. آخرین لحظه‌ها بود. پدر قطره قطره در تشت می‌چکید و عمویمان حسین در کنارش بود. شنیدم که به او می‌گفت: لایوم کیومک یا اباعبدالله. بر تو باید گریست که تنهای تنها در محاصرۀ سی‌وسه هزار شمشیر و نیزه و سنگدل، تشنه‌کام و غریب شهید می‌شوی. برادرانم، هنوز رمقی بود و چشمان پدر بر من افتاد. اشاره به عمو کرد و گفت: فرزندم، هرجا باشی، عمو را رها نکن.

عمو قصد سفر دارد. من با او همراه خواهم شد.

دست‌ها در کنار مزار پدر هم را فشرده بودند و میثاق فداکاری و پاکبازی بسته بودند.

قاسم اکنون مسافر است؛ همگام برادران، پسرعموها، عموها، عمّه‌ها و خانواده‌ای که زیر آسمان آبی، خوب‌تر و عزیزتر از آنان نمی‌توان یافت.

عمو وصیّت‌نامه‌اش را به محمّد حنفیه سپرده است. قاسم دریافته که مضمون وصیّت‌نامه چیست؛ امّا اندوه را در دل نهفته است. امّ‌سلمه، همسر پیامبر، نیز آمده و امام وصیّت‌ها را به او سپرده است. اینک یک‌شنبه، دو روز مانده از ماه رجب قافله به بیرون مدینه رسیده است.

امام آرام زمزمه می‌کند: فخرج منها خائفاً یترقّبُ قالَ ربّ نجّنی من القوم الظّالمین. (قصص/ ۱۸)

قاسم دم می‌گیرد و سکوت شب بیابان از قرآن لبریز می‌شود.

*****

این کوچک مهاجر، این بزرگ که از جنس کهکشان است، قاسم است که از اسب فرود می‌آید. این‌جا مکّه، خانۀ امن خداست؛ زادگاه پیامبر (صلّی الله علیه و آله) و علی (علیه السّلام)، بارشگاه نخستین زمزمه‌های وحی.

امروز سوم شعبان است؛ شب جمعه. قافله به مکّه رسیده است. حسین می‌خواند: و لمّا تَوَجَّهَ تلقاءَ مَدیَنَ قالَ عسی اَن یَهدینَی ربّی سواءَ السّبیل. (قصص/ ۲۲)

یعنی مکّه برای حسین، همچون مدین برای موسی است؟ یعنی این‌جا امن و مطمئن است!

قافله بی‌درنگ میل کعبه می‌کند. لباس بلند احرام سپید و روشن و درخشان بر تن قاسم می‌نشیند. طواف آغاز می‌شود. لبّیک اللّهم لبّیک و چرخش مهتاب گرد کعبه تماشایی است.

قاسم از عمو فاصله نمی‌گیرد. در هر طواف، چشمی بر کعبه دارد و چشمی بر عمو. قلب او میان دو کعبه در هروله است. هر دو کعبه یکی است و جان قاسم لبریز مهر دو کعبه، دو یگانه، قُل هوالله احد!

می‌چرخد و می‌چرخد. اشک و شوق همپای قاسم می‌دوند و قاسم لبریز عشق، جذبۀ ایمان و صفای زمزمه از کعبه بازمی‌گردد. چشم از عمو نمی‌گیرد. برادرش عبدالله اکبر، به او گفته است: برادر قاسم، وصیّت پدر همراهی و هم‌نفسی و همسایگی همیشه با عمو است و مبادا دمی غفلت از او؛ که تیغ‌های نهفته غفلت شما را آرزو دارند.

ماه شعبان در حال افول است. بوی رمضان می‌آید و کنار کعبه و رزوه‌داری چه لذّتی دارد؛ چه توفیقی!

نخستین روزهای روزه‌داری است که پیک‌ها از کوفه می‌رسند. امضای بزرگان پای نامه‌هاست و خون که نامه‌ها را آذین بسته است؛ یعنی تا آخرین قطرۀ خون با تو همراهیم!

هزار نامه، دو هزار نامه، ده هزار نامه و تا دوازدهم محرّم دوازده هزار نامه رسیده است.

نوشته‌اند: میوه‌ها رسیده، گل‌ها دمیده، چشمه‌ها طربناک، و لشکریان آماده و چالاک چشم به راه قدوم تواند. بیا که بی‌تاب آمدن توایم.

چه بزرگانی دعوت‌نامه نگاشته‌اند! شبث بن ربعی، حجّار بن ابجر، یزید بن حارث بن رویم، عروه بن قیس، عمرو بن حجّاج زُبیدی، محمّد بن عمر تمیمی!

آخرین سفیران می‌رسند؛ هانی بن هانی و سعید بن عبدالله.

پانزدهم رمضان است. امام مسلم را می‌خواند و مأموریت سترگ سفر به کوفه را به او می‌سپارد. قاسم ایستاده است که عمو با مسلم سخن می‌گوید: پسرعمو، همراه قیس بن مسهّر و عمّاره بن عبدالله و عبدالرّحمن بن عبدالله به کوفه برو. تقوا و پرهیزگاری را فراموش نکن. کار خویش را پنهان بدار. مهربان باش. اگر مردم کوفه بر آنچه گفته و نوشته‌اند، وفادار بودند، خبر بده وگرنه بی‌درنگ بازگرد.

چه می‌دید قاسم در نگاه و خطوط چهرۀ مسلم که این گونه می‌گریست؟ وداع بود و اشک که بدرقۀ راه مسلم می‌شد. مسلم می‌رفت و قاسم در حسرتی غریب می‌سوخت.

  • ما تسلیم و پذیرای رضای حقّیم برادر! دوست هرچه اراده کند، گردن می‌نهیم؛ و مگر محبوب جز فوز و فلاح و صلاح مُحب چیزی می‌خواهد؟

صدای گرم عبدالله اکبر بود که در گوش قاسم می‌پیچید. دو لبخند گره خورد و دو برادر از بدرقۀ مسلم بازگشتند.

مکّه روز به روز انبوه‌تر می‌شد. کاروان‌ها می‌آمدند تا زائر بیت خدا باشند. مکّه از جمعیّت موج می‌زد. یوم‌التّرویه شد. هشتم ذی‌الحجّه سپیدپوشان گرد خانه می‌چرخیدند. پژواک لبّیک بود و سرود توحید که در فضا چرخ می‌زد. امّا ناگهان امام از چرخش گیج کعبه گسست. به اشارت او همۀ همسفران آماده شدند. این بار همسفران افزون‌تر بودند. یارانی از مکّه و مدینه و بصره به امام پیوسته بودند.

خطر زیر احرام‌های فریب نهفته بود. شمشیرها در کمین بودند. نباید کعبه را حُرمت می‌شکستند. مأموران یزید به قتل امام در طواف دل بسته بودند و امام بی‌درنگ فرمان رفتن داد.

*****

از این معصومیّت، آرام می‌پرسی که سپیده‌دمان روشن‌تر از خورشیدی که هنوز نتابیده است، چرا بر اسب نشسته است؟ کجا می‌رود؟

این قاسم است که همپای هشتاد و دو تن از کعبه گسسته و به دشت پیوسته است.

می‌داند کجا می‌رود؟ می‌داند این قافله را چه فرجامی چشم به راه است؟

آری، می‌داند وقتی عمو در آغاز رفتن خطبه خواند و گفت: «خطّ مرگ بر فرزندان آدم مانند گردن‌بند برگردن و سینۀ دخترکان و زنان جوان کشیده شده است و من واله و شیفتۀ دیدار نیاکان و پدران خود هستم؛ همان‌گونه که یعقوب مشتاق و بی‌تاب دیدار یوسف»، قاسم همه چیز را فهمید.

وقتی عمو گفت: «گویا می‌نگرم که بند بند اعضایمان را گرگ‌های بیابان، بیدادگران لشکر اموی، میان نواویس و کربلا پاره‌پاره می‌کنند»، قاسم بی‌هیچ هراس و واهمه‌ با خویش گفت از این مرگ پروایم نیست. وقتی عمو گفت: «هرکس در راه ما خون دل و جگر خویش را به رسم ایثار و عطا تقدیم می‌کند و خود را مهیّای ملاقات پروردگار می‌سازد، با ما همسفر شود که من بامدادان کوچ خواهم کرد»، قاسم با فریادی که شوق و شور و شیدایی در آن بال و پر می‌زد، گفت: عمو جان، آماده‌ام.

اکنون قاسم است که لگام یلۀ اسب را در دست دارد تا به ارض موعود گام بگذارد.

عمو قافله‌سالار است و قاسم سالک راه. پیر راه حسین است؛ هرچه بگوید همان باید بشود؛ اگر سجّادۀ جان را به خون رنگین می‌خواهد و گر پای رهنوردان را به خار مغیلان آشنا. هرچه او اراده کند، قاسم همان می‌خواهد؛ قاسم همان می‌جوید.

کدام منزل درنگ خواهد بود؟

این قافله سر درنگ ندارد. باید از مکّه دور شود. منزل تنعیم طی می‌شود. صفاح با حادثه‌هایش پشت‌سر نهاده می‌شود. به ذات‌عرق می‌رسند. دو منزل از مکّه فاصله گرفته‌اند. کم‌کم بوی خطر می‌آید. در همین منزل بشر بن غالب از کوفه می‌رسد. می‌گوید کوفه دل‌های سرسپرده به شیطان دارد و شمشیرهای اسیر نام و نان. امام درنگ می‌کند. نامه می‌نویسد. به قیس بن مسهّر صیداوی می‌سپارد تا به کوفه و مسلم برساند.

قاسم در هر گام احساس می‌کند به مقصد و مقصود نزدیک‌تر شده است. به منزل حاجر که می‌رسند، نامۀ مسلم بن عقیل می‌رسد که پیک چالاک امام، قیس، شتاب می‌گیرد تا زودتر به کوفه برسد. قاسم نامۀ مسلم را می‌بیند. می‌بوسد. می‌بوید. بر چشم می‌گذارد و نود روز جدایی از او را نرم و آهسته می‌گرید.

قافله به خُزیمیّه می‌رسد؛ منزلگاهی آباد و پرآب. امام فرمان درنگ می‌دهد؛ یک شبانه روز توقّف. خبر شهادت هانی و مسلم رسیده است. قاسم کنار درختان خزیمیّه اندوه فراق مسلم را می‌گرید و در تاریک‌روشن غروب جمعی از همراهان را می‌بیند که عنان اسب برگردانده‌اند تا به عافیت و عیش و عشرت برسند و خطر و خوف و بیابان و خارستان را شاهد نباشند.

منزل به منزل یاران اندک‌تر می‌شوند و یادگار عزیز مجتبی تنهایی امام را بیشتر حس می‌کند. پیش‌تر که می‌روند، کوفه نزدیک‌تر می‌شود و خبرهای پیاپی وقوع حادثه را نزدیک ‌می‌کند. از ثعلبیّه می‌گذرند. شقوق و بطن عقبه را پشت سر می‌گذارند و به شراف و ذوحسم می‌رسند.

نخستین پیشقراولان سپاه کوفه پیدا می‌شوند. حُرّ است و هزار سوار خسته و تشنه که به جرعه‌های محبّت حسین کام تشنه و جگرهای آتشناک می‌سپرند.

خدایا، عمو را چه کرامت و رحمتی است! اینان دشمن مسلّح بی‌پروایند که به تعقیب او آمده‌اند و عمو آن‌ها را می‌نوازد. آبشان می‌دهد. کاکل اسب‌هایشان را به خنکای آب می‌سپارد. یال غبارگرفته و آفتاب‌سوخته‌شان را مهمان دستان خیس و خنک می‌کند. باید دشمن آب شود از شرم. باید زانو بزند این‌همه عاطفه و رحمت و جوانمردی را.

برادرم می‌پرسد: عمو… و عمو که سؤالش را خوانده است به‌لبخندی می‌گوید: عمو جان، دین ما دین رحمت و لطف و اغماض است. مگر خدا در آغاز همۀ سوره‌ها خود را رحمان و رحیم نخوانده است و مگر ما نباید به اخلاق او آراسته باشیم؟

نماز ظهر نزدیک است. امام به آسمان می‌نگرد. حجّاج بن مسروق را می‌‌خواند تا اذان بگوید. بر تخته‌سنگی بزرگ صدای منتشر اذان منزل‌گاه شراف را پُر می‌کند. امام قبایی پوشیده و عبایی بر آن با نعلینی زرد و درخشان، از خیمه بیرون می‌آید. حُرّ و یارانش در پناه شترها نشسته‌اند. یاران امام نماز را آماده‌اند. امام بر همان صخره می‌ایستد. دستاری سبز بر سر، شالی بر کمر به سپاه حُرّ می‌نگرد و بلند و رسا پس از حمد الهی می‌گوید: ای مردم! من به سویتان نیامدم مگر این‌که نامه‌ها و پیک‌هایتان رسید و دعوتم کردند و نوشتند: ما امام نداریم و امیدواریم که خدا با تو به هدایت و حق رهنمونمان سازد. اگر بر عهد و پیمان خویش هستید، اینک من به سویتان آمده‌ام. عهد و میثاق خویش را روشن کنید تا مطمئن شوم و اگر بر عهد و پیمان خویش وفادار نیستید، به همان‌جا که آمده‌ام بازمی‌گردم.

قاسم اندوهناک سر فروافکنده و نرم‌نرمک می‌گرید. غربت عمو، خیانت اهل کوفه و بیداد رفته بر مسلم و هانی و قیس بن مسهّر را به یاد می‌آورد.

*****

قاسم! این‌همه نیزه و شمشیر که همسفر تواند، به کجایت خواهند رساند؟ می‌بینی حُرّ با هزار سوار دوشادوش کاروان عمویت حسین، در حرکت است؟

چشم از کاروان نمی‌گیرد. حُرّ مراقب است تا کسی به قافله بپیوندد. به منزل‌گاه بیضه می‌رسی. در مشام تو بوی حادثه و خطر پیچیده است. خود را به مولایت، به عمویت نزدیک‌تر کن؛ در این سیمای آرام، آرامش بیاب؛ در این چشم‌ها هرچه بی‌تابی است، از جان بشوی. عمو می‌ایستد؛ کاروان نیز. دستاری سبز بر سر بسته است. بر صخره‌ای صعود می‌کند. همه می‌ایستند. صدای روشن او در فضا می‌پیچد:

  • ای مردم! رسول خدا فرمود: هرکس سلطان بیدادگری که حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام انگاشته، پیمان پروردگار می‌شکند، با روش پیامبر خدا ستیزه می‌ورزد و در میان بندگان به گناه و مرزشکنی رفتار می‌کند، اگر با گفتار و کردار بر او نخروشد، خداوند او را با بیدادگران در یک‌جا گرد آورد و در آتش عذاب بسوزاند.

مردم! به‌هوش باشید که بنی‌امیّه رهروان شیطان‌اند و گسستگان از اطاعت رحمان. حدود الهی را تعطیل و ثروت‌های مردمی را تصرّف کرده‌اند. حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام ساخته‌اند و من بیش از دیگران به دگرگون ساختن این روزگار سزاوارم. نامه‌هایتان رسید. پیام پیک‌هایتان این بود که با من هم‌پیمان و همراهید و در برابر دشمن تنهایم نخواهید گذاشت. اگر بر پیمان خویش استوارید، راه درست یافته‌اید.

من فرزند علی و فاطمه دختر رسول خدایم. جانم با جانتان درآمیخته و خاندانم با خاندانتان یگانه شده؛ من اسوه و سرمشق شمایم. اکنون اگر پیمان‌شکنی کنید و به بیعت خویش پشت‌پا زنید، شگفت و غریب نیست که پیش از این با پدر، برادر و برادر و پسرعمویم مسلم چنین کردید. بیچاره و فریب‌خورده کسی است که به پیمانتان دل بندد. شما در شناخت خویش نیز به خطا رفته‌اید و بهرۀ خود تباه کرده‌اید و هرکس پیمان‌شکنی کند، خویشتن را شکسته است و به‌زودی پروردگارم مرا از شما بی‌نیاز می‌سازد. والسلام.

گریه می‌کنی قاسم؟ صدای گریۀ عمویت عبّاس و عموزاده‌ات اکبر، نیز برخاسته است. می‌بینی چه‌قدر عمو مظلوم و غریب است؟

امام اشک‌هایت را می‌بیند. از تلاقی نگاهت پرهیز دارد. از صخره فرود می‌آید. در این‌همه دل‌های سنگی جنبشی، تکانی و تحوّلی نمی‌یابی. صدای پسر پیامبر دل‌ها را نلرزاند. در خویش می‌شکنی. اشک‌هایت را از گونه می‌گیری. در قلبت غوغایی است. چشم به افق می‌دوزی. در کرانه‌های دور غباری پیداست. امام فرمان حرکت می‌دهد؛ حُرّ نیز. دو لشکر سر به جاده می‌گذارند. به عذیب‌الهجانات می‌رسید. غبار برانگیخته می‌شکافد و از متن آن چند شترسوار پیدا می‌شوند. نافع بن هلال است با اسبش کامل، مجمع بن عبدالله، عمرو بن خالد و همراهان و طرّماح بن عدی که سرودخوان ناقۀ خویش را پیش می‌راند. می‌خواهند به امام بپیوندند و حُرّ مانع می‌شود. دست بر قبضۀ شمشیر می‌فشری. مثل شب دارالاماره خشم در دندان‌های قفل‌شده چهره نشان می‌دهد.

امام از حُرّ می‌پرسد: چرا مانع می‌شوی؟ حُرّ پاسخ می‌دهد: اینان همراهان تو نیستند؛ از کوفه آمده‌اند. و امام قاطع و محکم پاسخ می‌دهد: اینان همراهان و یاران من‌اند؛ اگر وانگذاری و پیمان بشکنی، به شمشیر لبّیک گفته‌ای. حُرّ عقب می‌نشیند.

خبر شهادت قیس بن مسهّر را می‌شنوی. عمو بلند می‌گرید و می‌خواند:

فمنهم من قضی نحبه و منهم مَن ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً.

دست به دعا برمی‌داری. لرزش دست‌ها و شانه‌هایش را ببین قاسم. تو نیز دست برمی‌داری. امام می‌خواند: اللّهم اجعل لنا و لَهُم الجنّهُ نزلاً و اجمع بیننا و بینهم فی مستقرِّ رحمتک و رغائب مذخور ثوابک.

خبرهای ناگوار کوفه را می‌شنوی. زریافتگان، دنیازدگان و شیفتگان شهرت و شهوت و قدرت به عبیدالله پیوسته‌اند و عهد و پیمان فراموش کرده‌اند. زیر لب زمزمه می‌کنی: اُفٍ لک یا دهر. سوار بر اسب می‌شوی. قافله راه می‌سپارد و کم‌کم تاریکی شبانگاه فرا می‌رسد. قصر بنی‌مقاتل در پیش است. شتاب باید کرد.

*****

می‌شنوی قاسم؟ عمو استرجاع می‌گوید. انّا لله و انّا الیه راجعون و الحمدُ لله ربّ العالمین.

سه بار تکرار می‌کند. دلت می‌لرزد. نزدیک‌تر می‌شوی. پیش از تو اکبر آمده است.

  • ممّ حَمِدت الله و استرجَعتَ؟

اکبر است که می‌پرسد دلیل استرجاع پدر را.

  • عزیزم، اندکی خوابیدم. در خواب سواری بر من نمایان شد که می‌گفت: این گروه رهنوردان راه‌اند و مرگ در پی ایشان روان. دانستم که این سوار، جان‌ها و روان‌های ماست که بشارت مرگ می‌دهد!

در خویش می‌شکنی. اندوهی بر جانت چنگ می‌زند و علی اکبر غم از دل بابا می‌گیرد، از دل تو نیز؛ وقتی می‌پرسد: پدر جان! خدا بد پیش نیاورد. آیا ما بر حق نیستیم؟

امام پاسخ می‌دهد: آری! سوگند به پروردگاری که بازگشت همگان به سوی اوست، ما بر حقیم.

  • پس، از مرگ پروایمان نیست، اگر بر حق می‌میریم.

چه گفت‌وگوی شیرینی! چه پاسخ شیرین و دلپذیری! می‌خواهی به اکبر احسنت بگویی که پیش از تو امام با صدایی که در آن محبّت و سرور موج می‌زند، می‌گوید: خداوند تو را نیکوترین پاداشی عنایت فرماید که از جانب پدر به فرزند می‌رسد.

دوست داری اکبر را در آغوش بگیری. دوست داری این لب‌ها را که به شیوۀ پیامبر از آن‌ها حکمت و معرفت می‌جوشد، ببوسی. نزدیک‌تر می‌شوی. به موازات اکبر می‌رسی. شانه‌اش را می‌بوسی. همۀ شیفتگی و ارادتت را در لبخندی می‌ریزی و پسرعمویت اکبر، به شرمی که گونه‌اش را گل می‌اندازد، به‌تبسّمی محبّتت را پاسخ می‌گوید.

هنوز شادی این لحظه در کامت هست که به خیمۀ افراشتۀ عبیدالله بن حُرّ جعفی می‌رسید. شادی تو می‌شکند، وقتی عبیدالله دعوت امام را لبّیک نمی‌گوید و تنها اسبی برای فرار از معرکه به عمویت پیشنهاد می‌دهد! اندوه تو افزون‌تر می‌شود، وقتی می‌شنوی امام خطاب به عبیدالله بن حُرّ جعفی می‌گوید: پس از این‌جا دور شو تا صدای مظلومیّت ما را نشنوی؛ که هرکس استغاثه و فریاد ما بشنود و یاری نکند، خداوند با خواری و ذلّت همنشین بیدادگران آتش‌نشینش خواهد ساخت.

آرام آرام می‌روی و ناگهان بویی غریب در مشامت می‌پیچد. اسب عمو شیهه می‌کشد. امام درنگ می‌کند. نگاهش را به دوردست دشت پیش‌رو پرتاب می‌کند. می‌پرسد نام این سرزمین چیست و ناگهان واژه‌ها در پی هم بر زبان‌ها جاری می‌شود: عمو را، نواویس، نینوا، وادی‌الطّف، و بالاخره کربلا. طوفان می‌شود. ابر اشک آسمان نگاه عمو را می‌پوشاند. باران می‌گیرد. از اسب پیاده می‌شود. شیون برمی‌خیزد. امام می‌نشیند. چنگ در خاک می‌زند. می‌بوید و می‌بوید. سر برمی‌دارد. زمزمه می‌کند: هذا موضعُ کربٍ و بلاءٍ، ها هُنا مُناخُ رکابنا و مَحَطُّ رحالنا و مقتلُ رجالِنا و مَسفکُ دمائنا: این‌جا اندوه‌گاه و آزمون‌گاه ماست. این‌جا خوابگاه شتران، نقطۀ برپایی خیمه‌گاه، قتلگاه مردان و ریزش‌گاه خون پاکان است.

نه، نه، پیش‌تر نروید. جدّم رسول خدا، به این سرزمین وعده‌ام داده است و در گفتار او خلاف نیست.

پیاده می‌شوی قاسم. همه پیاده می‌شوند. عمو از ناروایی‌ها و پستی‌ها و زشتی‌های دنیا می‌گوید؛ از وارونگی زمانه و فراموشی حق و حکومت باطل. در صدای او حالتی است. درنگ می‌کند. زهیر برمی‌خیزد و پس از وی بُریر بن خضیر و دیگر یاران وفادارانه و شورانگیز و عاشقانه سخن می‌گویند. امام سپاسشان می‌گوید و دمی بعد چادرها برپا می‌شود.

دوم محرّم است. تو در کربلایی. خیمۀ خویش را برپا کن. کجا؟ کنار برادرانت در همسایگی بنی‌هاشم. خوب مراقب باش. چشم از عمو مگیر. حُرّ با هزار سپاه، همسایۀ نفس‌ها و لحظه‌هایتان هستند. مراقب باش قاسم!

*****

صبح سوم محرّم است. از دوردست تودۀ غبار برانگیخته گواه نزدیک شدن لشکری تازه به کربلاست. عمرسعد است که می‌آید با چهار هزار سوار. خواب تعبیرناپذیر ری دیده است؛ رؤیای حکومت ری پرده بر نگاه و اندیشه‌اش افکنده.  می‌پندارد بهشت او در ری می‌شکفد و جان جهنّمی او در غرقاب این سراب، لحظه لحظه فروتر می‌رود.

چه غوغایی! چه غباری! اینک کربلا سم‌کوب پنج هزار سوار است که از کوفه آمده‌اند.

عمر سعد پیک و پیام می‌فرستد تا با عمویت مذاکره کنند.

عروه بن قیس احمسی را می‌خواند و او شرمسار رفتن است. می‌گوید: من نامه نوشته‌ام. هرکس را برمی‌گزیند، شرمسار نامۀ خویش است. قاسم، این شرم و حیاها را اعتمادی نیست. خوب نگاه کن. برخی نقاب بر چهره زده‌اند. عمویت را می‌شناسند؛ امّا گناه پرده‌دری خواهد کرد؛ حیا را فرو خواهد شکست. گناه گستاخ می‌کند. گناه شعله‌ای از جهنّم است که نخست پرده‌های شرم را خاکستر می‌کند.

کنار عمو باش قاسم. این سوار که می‌آید. پیک عمرسعد است؛ امّا از کجا معلوم…

نزدیک می‌شود. ابوثمامه صیداوی آهسته می‌گوید: می‌شناسمش؛ از او خون‌ریزتر، گستاخ‌تر و بی‌پرواتر نمی‌شناسم؛ دوست صمیمی شیطان است و دشمن سرسخت ایمان.

آفرین بر ابوثمامه. پیش می‌رود. مقابل کثیر بن عبدالله شعبی می‌ایستد. شراره و شیطنت از چشمان کثیر می‌بارد.

  • شمشیرت را کنار بگذار اگر سر گفت‌وگو با مولایم داری.
  • من قاصدی بیش نیستم. نه، به خدا سوگند، شمشیر از خود دور نمی‌سازم. اگر پیامم را نمی‌پذیرید، بازمی‌گردم.
  • بگذار قبضۀ شمشیرت را نگه دارم و پیام بگذار.
  • نه، چنین نخواهم کرد.
  • پیامت را به من بگو تا به امام برسانم.

ناسزا می‌گوید. ابوثمامه پاسخش می‌گوید. تهی‌دست و زبون و شکست‌خورده بازمی‌گردد. آفرین بگو ابوثمامه را. آفرین بگو بصیرت بشکوه و معرفت نستوه او را.

این جمع همسفر و همدل همگی دشمن‌شناسند. چشم‌هایی از جنس آفتاب دارند که تا هفت‌توی رفتارها را روشن و رسوا می‌کنند.

عمو نیز ابوثمامه را می‌ستاید. دوستان حلقه می‌زنند. یکی از این میانه فریاد می‌زند: ابوثمامه مؤمن است و مؤمن کیّس و فطن، با کیاست و هوشیار و زیرک. هرکس تقوا پیشه کند، خداوند این نور و روشنی را به نگاهش می‌بخشد.

هنوز در این گفت‌وگویید که پیک عبیدالله بن زیاد از کوفه می‌رسد. عمرسعد به‌دروغ پاسخ می‌گوید که حسین سر بیعت دارد؛ تسلیم فرمان خلیفه می‌شود یا بازمی‌گردد.

پیک بازمی‌گردد و خورشید، سنگین و غمگین در افق سرخگون کربلا غروب می‌کند. آن سوی نخل‌ها را می‌کاوی. به خیمه بازمی‌گردی. بی‌تردید فردا لبریز حادثه‌های تازه خواهد بود.

*****

هنوز آفتاب برنیامده که شیهه و غوغا در کربلا می‌پیچد. سوارانی تازه آمده‌اند؛ چهار هزار تن. اینک کربلا با نُه هزار سپاه در محاصره است. عمرسعد سختگیرتر می‌شود. تو از سفر عاشقانۀ شبانه آمده‌ای؛ یاران نیز.

انبوه نیزه‌داران و شمشیرزنان را می‌بینی؛ در نگاهت کم از خاشاک شناور بر آبند و کف‌های بی‌ارج و حباب‌های نشسته بر گسترۀ دریا. همۀ چشم‌های خدایی چنین‌اند؛ همۀ دل‌های متّصل به دوست.

روزهای چهارم و پنجم می‌گذرند. ششم محرّم است و پنجمین روز ورود به کربلا. عمرسعد عمرو بن حجّاج را با پانصد تن بر ساحل فرات می‌گمارد تا راه آب‌رسانی به خیمه‌گاه را سد کنند. عطش و بی‌آبی بی‌تابی می‌آورد. عمو کلنگ برمی‌دارد. پشت خیمه‌ها می‌آید. نوزده گام به سمت قبله برمی‌دارد. زمین را حفر می‌کند. آبی خنک و زلال چشم در چشم خیمه‌ها می‌خندد. همه می‌نوشند. مشک‌ها را پر می‌کنند. خبر به عمرسعد می‌رسد. خشمگینانه فریاد می‌زند: چاه را پر کنید. به حسین بگویید حفر چاه اعلام جنگ است. سواران گستاخ دشمن نزدیک می‌شوند. ناگزیر چاه پر می‌شود و عطش دیگربار کام خیمه‌ها را می‌فشرد.

شب می‌شود. در خیمه گریۀ کودکان تشنه جانت را چنگ می‌زند. در این اندیشه‌ای که چه باید کرد، ناگهان پسرعمویت علی‌اکبر می‌رسد. آرام در گوشت می‌گوید: پسرعمو آماده باش. مشک بردار. به شریعه خواهیم رفت؛ سی‌نفر سواره و بیست تن پیاده. عمویمان عبّاس فرمانده است.

چه شور و شعفی در جانت برانگیخته می‌شود. در خویش مرور می‌کنی لحظه‌ای را که آب کام کودکان را بنوازد، اشک‌ها به لبخند بدل شود و برق سپاس در چشم تشنه‌کامان بدرخشد.

مشک بر دوش می‌افکنی. شمشیر بر کمر می‌بندی. نیزه در کف می‌گیری. بر اسب می‌نشینی و همدوش دلاوران هاشمی و یاران فدایی به آب می‌زنی.

این عمرو بن حجّاج است که با پانصد سوار راه بر آب بسته است. فریاد می‌زند کیستید و نافع بن هلال که پرچم در کف دارد، پاسخ می‌دهد: آمده‌ایم از فرات آب برداریم و بنوشیم. می‌گوید: بنوشید. گوارایتان باد؛ امّا رخصت آب‌بردنتان نیست. نافع فریاد می‌زند: وای بر تو، کودکان و حرم پیامبر تشنه باشند و ما آب بنوشیم؟

مشک‌ها پر می‌شود. نبردی کوتاه حاشیۀ فرات را آشوب می‌کند. همراه با یاران می‌جنگی. عقب می‌نشینند. آب را به خیمه می‌رسانی و برق نگاه کودکان چه لذّتی در جانت می‌ریزد. حرم آب می‌نوشد و مشک‌ها تهی می‌شود. چه قدر خوشحالی که خواستۀ عمویت را لبّیک گفته‌ای.

شب به صبح می‌پیوندد. کرکسان و خفّاشان دیگر از راه می‌رسند. چه غوغایی است در کربلا. اما تو رها از این همه غوغا، غوغای دیگری داری. عشق در قلب تو شمشیر می‌کشد. نیزه نیزه شور در جانت می‌روید. شوق در سینه‌ات رجز می‌خواند و هزار هزار شیهۀ اسبان حماسه گسترۀ میدان روحت را می‌لرزانند. حس می‌کنی تا شهادت موعود فاصله اندک شده است.

*****

حلقۀ عاشقان است و نگین نازنین وجود عمو که همۀ چشم‌ها به او می‌رسد. همۀ نگاه‌ها مثل پیوستن جویباران کوچک به رودخانه به دریای عظیم نگاه او می‌پیوندند.

تو نیز نشسته‌ای. معلوم است که در این شب غریب، در این حلقۀ تنگ محاصرۀ کربلا، در عطش و گرسنگی، در رقص بیست‌ونه هزار شمشیر و نیزه و سنان امام سخنان مهمّی دارد. همه در سکوت، آرامش و وقار مولا و آقایشان حسین را مرور می‌کنند. کتاب سیمای عمو خواندنی است. می‌دانی قاسم، عمو چه گفت‌وگویی با یاران دارد؟ می‌دانی زیر این پلک‌های فروهشته چه می‌گذرد؟ آن سوی این پیشانی فراخ آبی؟

عمو چشم می‌گرداند. همه هستند. عبّاس، اکبر، عبدالله، عثمان، احمد، حبیب، بُریر، زهیر، مسلم و …

در چشم‌گردانی امام دل‌ها می‌لرزد.

پسر پیامبر چه می‌خواهد بگوید؟ نور لرزان چراغ چهره‌ها را می‌نمایاند. آهسته چشم می‌گردانی و سرانجام چشم از همه می‌گیری و مثل همه به امام می‌رسی. به مرکز خیمه؛ نه، به مرکز هستی. این حسین است، قلب تو، که در مرکز خیمه می‌تپد. این چراغ خیمۀ خورشید را روشن می‌کند. عمو سر برمی‌دارد. دیگربار با تأنّی و نرمی چشم می‌گرداند. لب می‌گشاید. همه گوش می‌شوند، همه چشم و همه ستاره‌هایی گرد دو خورشید؛ دو خورشید که از زیر پلک‌های صبور امام طلوع آغاز می‌کنند.

  • ای مردم، ای گروه آمده به کربلا، فردا روز کشته‌شدن است. من کشته خواهم شد و هرکس با من است کشته خواهد شد و هیچ‌کس نخواهد ماند.

عمو بی‌هیچ مقدّمه در نهایت صراحت فردا را ترسیم کرد؛ تا هرکس می‌خواهد برود؛ تا هرکس از شب درون خویش هجرت نکرده است، شب را بهانۀ رفتن کند؛ تا هرکس سلامت و عافیت را بر خطر عاشقانه ترجیح می‌دهد، از مدار عشق بگریزد؛ از موج‌خیز جنون و خون به کناره‌های زیستنی زبون پناه ببرد. امام دیگربار تکرار می‌کند: فردا کشته شدن است. هرکس بماند تیغ می‌بیند و تیر، زخم و خون و شمشیر. بروید.

گریۀ یاران خیمه را پر می‌کند. زبان گریه این است که چگونه برویم، کجا برویم. بی تو زیستنمان مباد. بی‌تو زیستن همرنگ مرگ است و ذلّت. بی تو مرداب‌ها را تن خواهیم داد و غرقاب‌ها و گنداب‌ها را گردن. نه، نمی‌رویم.

پرسشی در تو می‌جوشد. چشم برمی‌داری. چشمان عمو را آهسته و نیم‌بسته می‌نگری. لب می‌گشایی. امام نگاهت می‌کند. می‌پرسی: عمو آیا من نیز کشته خواهم شد؟

اندوهی غریب سیمای عمو را می‌پوشاند. سکوت بر مجلس بال و پر می‌گشاید. چشم‌ها میان تو و امام هروله می‌کنند. پرسشی در نگاه‌ها پیداست.

چرا می‌پرسی قاسم؟ مگر این قوم را نمی‌شناسی؟ مگر عطش قتل و قساوت را در جولان چند روزه‌شان نمی‌بینی؟ مگر امام نگفت که همه کشته خواهید شد؟

نه، حق داری بپرسی. نوجوان کشتن رسم مردانگی نیست.

شاید می‌خواهی از لبان امام تأیید شهادت خویش بشنوی. اگر امام بگوید تو نیز شهید می‌شوی، هرچه بال و پر در عالم است به تو بخشیده‌اند؛ هرچه شادی در آدم به قلبت هدیه داده‌اند.

امام قامت رشید و زیبایت را مرور می‌کند. اندوه را به لبخندی می‌آراید و می‌پرسد: فرزند عزیزم، مرگ در نگاه تو چگونه است؟

پرسشت را با پرسش پاسخ می‌گوید.

بی‌هیچ درنگی می‌گویی: مرگ و شهادت برای من از عسل شیرین‌تر و گواراتر است!

چه پاسخ شیرینی! چه جواب دلپذیری! از شیرین‌دهنان همین پاسخ سزاوار است.

تو از کام شرنگ‌خوردۀ پدر این‌همه حلاوت یافته‌ای. این شیوۀ شیرین را از او آموخته‌ای. همه شگف‌زده و از سر تحسین نگاهت می‌کنند. بر همۀ لبان آفرین می‌نشیند. منتظر مانده‌ای که عمو چه بگوید. سیمایش روشن و متبسّم است؛ امّا آن سوی آن حزنی پیداست. آرام می‌گوید: عمویت فدایت، عبدالله کوچک من نیز شهید خواهد شد.

می‌دانی وقتی به شیرخوار رحم نمی‌کنند، وقتی کودکی را که هنوز جز لبخندی و اشکی نمی‌شناسد، قساوتمندانه می‌کشند، با تو چه خواهند کرد؟

قاسم! امام نگفت که تو را شهید می‌کنند؛ از علی‌اصغر گفت تا همه چیز روشن‌تر باشد. امام دوباره سربرمی‌دارد و تکرار می‌کند: ای والله فداک عمّک؛ عمویت فدایت شود تو نیز یکی از شهیدانی که با من کشته خواهی شد پس از آزمون سنگین الهی. پسرم عبدالله نیز شهید خواهد شد.

چه قدر عمو دوستت می‌دارد. جان را فدایت می‌کند. پسر پیامبر چه مهربانانه و پدرانه با تو سخن می‌گوید.

جانت از لذّتی عمیق لبریز می‌شود. کلام امام به شیرینی شهادت است؛ شیرین‌تر از عسل. می‌نوشی و می‌بالی. می‌شنوی و می‌شکفی و در هوای کلام او تا بیکرانگی قامت می‌کشی.

شب نهم محرّم را پشت سر می‌گذاری. به تاسوعا می‌رسی. حادثه نزدیک‌تر می‌شود. ضربان قلب تو در گوش جانت می‌خواند که آماده‌تر باش.

تاسوعاست و شمر، که در شمار شقاوت‌پیشگان بی‌شرم‌ترین است، به کربلا آمده است. امان‌نامه آورده است و عمویت عبّاس چنان غرور و فریبش را درهم می‌کوبد که جز دشنام و ناسزا، از آن‌گونه که سزاوار اوست، چیزی برای گفتن ندارد.

حمله به خیمه‌ها را تدارک دیده‌اند. امام شبی را امان می‌طلبد. عبّاس را به گفت‌وگو می‌فرستد  و عموی رشید تو با دشمن می‌گوید که ما عاشقان نماز و عبادتیم؛ شیفتگان شوکت شبانه و اشک، شوریدگان نیایش و تهجّد و تلاوت.

شب عاشورا آغاز می‌شود. قاسم، شیرین‌ترین شب زندگی تو امشب است. با این شب عزیز چه خواهی کرد؟

*****

امشب غوغاست. مگر نگفتی یا عمّاه الموت احلی من العسل؟ این‌جا کندوی عاشقان است؛ شیرین‌کامان و شیرین‌دهنان و شهدآفرینان. وقتی زبانی جز «خدا» نگوید، وقتی دلی جز «خدا» نجوید وقتی گام‌ها جز راه او نپوید، جز عسل و شهد و شیرینی چه خواهد کرد؛ چه خواهد بود؟

قاسم تو، نیز به شطّ زلال زمزمه بپیوند؛ به رود جاری دعا، به دریای تهجّد، و تبتّل، به اقیانوس ساحل ناپیدای عشق.

از خیمه بیرون بیا قاسم! جشن و سور و شادمانی است. بُریر چه شوخ و شیرین و طنّاز شده است؟ معلّم کوفه و مطایبه، معلّم قرآن و شوخی و لطیفه‌پرانی؟ بُریر با عبدالرّحمن شوخی می‌کند. این قاه‌قاهِ مستانه، این شور و شیدایی جوانانه رسم آنان نیست که مسجد و منبر و معلّمی دیده‌اند. امّا این‌جا کربلاست. امشب عاشوراست؛ شب پیش از وصل؛ شب پیش از طوفان. اگر برای تو پرسش است، برای دیگران هم هست. عبدالرّحمن نیز می‌پرسد: بُریر، امشب عجیب شاداب و پایکوب و مستی! هیچ‌گاه چنین شوخ و لطیفه‌گویت ندیده بودم.

  • عبدالرّحمن، مگر نمی‌دانی امشب شب عاشقان بیدل است؟ مگر نمی‌دانی فردا دیدار است؟ مگر نمی‌بینی میان ما و دوست یک شمشیر فاصله است؟ من بی‌تاب لحظه‌ای هستم که فوّارۀ رگ‌ها را بگشایم. آن لحظه خون تا خدا فوّاره خواهد زد، تا خدا؛ و چرا نخندم؟ امشب سبزم و سبز و فردا سُرخِ سُرخِ سرخ. اگر نخندم چه کنم؟

قاسم، این شب عزیز است؛ چون گیسوی بلند یار، بلند و طولانی‌اش بخواه. تا دریچۀ صبح بگشایند، با یار خوش باش. شب عاشقی است، شب زمزمه، شب ناز و نیاز و نماز و پرواز.

آسمان فراخ است و فرصت فراوان؛ بخوان: ربّنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا.

*****

این صبح از سلوک کدام شب آمده است؟ این سپیده از کجا دمیده است که چشم آسمان و ذهن زمان همانندش را به یاد ندارد؟

قاسم، آماده باش نماز را. عمو این بار دیگرگونه دستار بسته است. این شال بسته بر کمر، این لب‌های متبسّم، این نگاه روشن از کدام سفر شبانه بازگشته‌اند؟

  • عزیزم اکبر، اذان بگو.

الله اکبر! این صدا از کدام حنجره می‌تراود! پیران پیامبرآشنا به‌شگفتی ایستاده‌اند؛ این صدا صدای پیامبر است! پیران در هم می‌نگرند و زمزمه می‌کنند: پیامبر به کربلا آمده است؟! حتّی دشمنان از خیمه‌ها بیرون ریخته‌اند. چه صدایی! چه لحن دلربایی! پیران لشکر عمرسعد می‌لرزند. چه شده است؟ این صدای پیامبر است. ما به گوش شنیده‌ایم!

اکبر بر تل ایستاده است و اذان می‌گوید:

اشهدُ اَنَّ محمداً رسول الله. اشهدُ اَنَّ محمّداً رسول الله.

چرا اکبر؟ هر روز پیران اذان می‌گفتند و امروز صدای جوان اکبر، اکبر جوان، در کربلا می‌پیچد. چه انتخاب مناسبی. روز حماسه را باید صدایی جوان شور درافکند. روز حماسه صدای حماسه می‌خواهد.

اذان تمام می‌شود، نماز آغاز.

شاید دیگر اقتدایی از این دست فراهم نیاید. شاید این یاران مجال نماز دیگر نیابند.

الله اکبر!

چه نمازی! تمام نماز با گریه می‌گذرد. قاسم گریه کن. این چه گریه است؛ شوق، اندوه، شوقِ اندوهناک، اندوهِ شورشی. نمی‌دانم. به عمو اقتدا کردن، در صبحگاه عاشورا، در مقابل سی‌وسه‌هزار تیر و شمشیر و نیزۀ بی‌تاب این‌گونه شوق می‌طلبد؛ این‌گونه التهاب و شکفتن و شعف و شادمانی.

نماز تمام شده است. عمو به رسم هرروز تسبیح می‌گوید؛ حالا زهرا هم در کربلاست. حضور روشن او در کربلا پیداست. این شیوه تسبیح گفتن را از عمو نشنیده‌ای. مثل این‌که عمو سر خطبه خواندن دارد. در گرگ‌ومیش صبح امام نگاه را به گرگان انبوه میدان برمی‌گرداند. سر برمی‌گرداند. سیمای یاران تماشایی است. مثل ستاره چشم در چشم ماهتاب دارند. امام حمد می‌گوید. لختی درنگ می‌کند و سپس با صدایی که در آن استواری و بلاغت طنین دارد، می‌فرماید:

اَشهدُ اَنَّهُ قَد اُذِنَ لکُم فی قتلکم یا قوم، فاتقوا الله و اصبروا.

گواهی می‌دهم که فرصت زیبا و شکوهمند شهادت، کشتن و کشته‌شدن، فرا رسیده است. با تقوا و پروامند باشید و شکیب و صبوری پیشه کنید.

سپاه آراسته می‌شود؛ زهیر بن قین در راست، حبیب بن مظاهر در چپ، عبّاس پرچمدار. سپاه شقاوت و شرارت نیز آماده می‌شود. شمر بن ذی الجوشن در راست، خولی بن یزید در چپ.

امام فرمان می‌دهد خندق پشت خیمه‌ها را برافروزند. آتش شعله می‌کشد. از گوشۀ افق نیز نخستین شراره‌های خورشید زبانه می‌کشند.

*****

دیدی که دل‌ها در بارش این همه سخن نشکفت. بُریر سخن گفت. حبیب انذار کرد و عمو بلیغ و روشن و هشداردهنده اتمام حجّت کرد. هیچ دلی نلرزید. هیچ قلبی به سمت روشنی پنجره‌ای نگشود. قاسم، خوب گوش  کن. این صدای شوم عمرسعد است که با یاران خویش سخن می‌گوید. آخرین جمله‌اش را شنیدی؟ یا خیل الله ارکبی و بالجنّه ابشری.

چوبه‌های تیر است که یاران را نشانه می‌رود. فشافش تیرهاست و جوشش چشمه چشمه خون بر تن پاک پاکان و پاکبازان.

اینان برای بهشت تیر می‌پرانند؟! عمرسعد وعدۀ بهشت می‌دهد؟! دردا و دریغا که نمی‌فهمند. بهشت حسین است. رستگاری و فلاح و فوز با اوست. من هزار بار این سخن را شنیده‌ام که پدرم و عمو سیّد جوانان بهشتند.

آسمان از ابر تیرها تار شده است. وای، دشت خون‌رنگ و ارغوانی شد. چه می‌بینم؟! عمو تیر خورده است. اکبر تیر خورده است. همه را زخم تیر رسیده است. عمو جان… من نیز تیر خورده‌ام. باکی نیست. این زخم اندک هدیۀ کوچکی است تقدیم به دوست. این گل کوچک شکفته بر سینه‌ام تقدیم به عمو، عمویی که جانم را به قربانگاه محبّت و تولّایش آورده‌ام.

*****

خورشید به میانۀ آسمان رسیده است. جز اندکی از ستاره‌های منظومۀ عشق چیزی نمانده است. مسلم به عوسجه نیست. عبدالله بن عمیر نیست و حبیب، پیر پاکباز، نیز دمی پیش برخاک افتاد.

چه سعادتی داری قاسم، که نماز ظهر را با عمو، ادراک می‌کنی. چه توفیق بزرگی که در این دشت گلگون، در همسایگی لاله‌های پرپر، در عطش هستی‌گداز و غربت اندوهبار، نماز را قامت می‌بندی به امامت عمو؛ به امامت پدرِ پدر پیامبر!

تیر می‌آید و تیر و دو رکعت عشق، دو افتادن و برخاستن، دو بار جزر و مد در طوفان نیزه و شمشیر و شیهه. این نماز خوف است که می‌خوانی؛ دو رکعت مثل صبح، در اذان تیرها!

نماز تمام شده است. آخرین یاران تن به تیرها سپردند. سعید بن عبدالله با دوازده چوبۀ تیر بر تن سر بر زانوی عمو دارد. وداع آخرین با بدرقۀ تبسّم و نوازش دست امام بر کاکل خون‌آلود آخرین شهیدان.

حالا فقط بنی‌هاشم مانده‌اند. آغوش بگشا وداع را. کدام عزیز نخستین نامزد بنی‌هاشم خواهد بود؟ تبسّمی رسولانه پایان‌بخش انتظارهاست. علی اوّلین داوطلب است. مگر نه این‌که پیامبر در گیرودار نبرد، در دشوارترین لحظه‌ها، عزیزترین، علی(علیه السّلام)، را به میدان می‌فرستاد. اکبر عزیزترین چهرۀ کربلاست. اکبر را در آغوش بگیر. جان را از بوی پیامبر پر کن قاسم. دیگر اکبر نخواهی دید. عمو بدرقه‌اش می‌کند. آبی نیست تا در وداع با جوانش بر خاک بیفشاند. امّا هنوز اشکی هست. در جان پدر غوغاست. خلاصه و عصارۀ وجودش می‌رود. روح حسین بر اسب نشسته است. اکبر می‌رود و جان حسین نیز!

می‌رود و بازمی‌گردد، زخمی، عطش‌زده، با سنگینی زره و سلاح.

عمو چه خوشحال است! قامت جوان را مرور می‌کند. می‌خندد. می‌گرید. گرد جوان چرخ می‌زند. می‌بوید. می‌بوسد و اکبر نرم و شرمسارانه می‌گوید:

  • پدر، سنگینی سلاح مرا می‌شکند و سوز عطش گلویم را می‌فشارد. آیا جرعه‌ای، قطره‌ای…

و پاسخ پدر جز اشک چیست؟

کام جوان را به میهمانی کامی خشکیده‌تر می‌برد. اکبر به‌شتاب عقب می‌نشیند که کام تو عطش‌زده‌تر است. باز آغوش باز و منتظر میدان گشوده است و اندکی بعد صدای یا ابت علیک منّی السلام.

عمو می‌رود. افتان و خیزان و بازمی‌گردد شکسته، دست بر کمر با چشمانی که سوی آن‌ها را ربوده‌اند.

نوبت توست قاسم. بعد از اکبر زیستن و ماندن مباد. زودتر به میدان برو. دیگران پیشی خواهند گرفت. اگر نروی به عهد خویش با خدا وفا نکرده‌ای. میدان منتظر است. پدر در بهشت و همۀ فرشتگان در آسمان.

قاسم به میدان برو.

*****

این آفتاب که از مشرق خیمه‌ها طلوع می‌کند، این شوق که هزار بال پرواز با خود دارد، فرزند مجتبی است. می‌بینی که بند نعلینش گسسته است. عاشقان برای پیوستن جز گسستن شیوه‌ای نمی‌دانند. اگر درنگ کند تا بند نعلین را محکم کند، فرصت از دست می‌رود. شاید پیش از او کسی به میدان برود. آن وقت عاشقی را به تأخیر انداخته است؛ آن وقت ارادت به عمو، محبّت به حسین، درنگ و رنگ پذیرفته است. نه، نه، شتاب در عشق رسم سالکان وادی عشق است و قاسم عاشق است و بی‌تاب و پرشتاب؛ خلق الانسان من عجل!

این‌که لباس بلند سپید پوشیده و این‌همه زیبا و خندان و شادمان به میدان می‌رود، داماد حسین است؛ جشن عروسی است؛ پایکوبی شمشیرها، بارش نُقل تیرها، هلهلۀ سنگ‌ها و قهقۀ زخم‌ها گواه سور و سرور است!

می‌بینی دستار سبز بر کمر بسته است. این رسم شیرین شیدایی است. رسم جوانان شکفته و شوریده و شعف‌زده که به حجله‌گاه می‌روند؛ می‌پرسی کدام حجله، کدام شعف، کدام شکفتگی؟

می‌گویی قاسم تشنه است؛ کامش فشردۀ همۀ خواهش‌هاست، در تمنّای قطره‌ای آب! می‌گویی میدان را با حجله‌گاه هیچ نسبتی نیست، شاباش کجا و باران سنگ و تیر؟

نه، نه، قاسم زیر شاباش نگاه عمو به میدان می‌رود؛ زیر هزاران هزار چشم که از آسمان به او دوخته است. می‌بینی؟ خدا هم نگران قاسم است!

مگر کامیابی چیست؟ کدام لذّت، شکوه لذّت دیدار دارد؟ دیدار محبوب، دیدار معشوق در آراسته‌ترین هیئت، در بهترین لحظه، با زیباترین و دلپذیرترین قامت.

قاسم تشنۀ کام است و این عزیزترین لحظۀ کامیابی است. اصلاً برای همین به کربلا آمده است. مگر چه قدر از آن شیرین‌دهنی و جواب شهدگونۀ قاسم می‌گذرد؟ دیگربار به خاطر می‌آورد: عمو بود و یاران، مثل شمع در حلقۀ چشم‌هایی که پروانه‌گون امام خود را طواف می‌کردند. عمو می‌گفت: ای یاران، روزی سخت و خونبار پیش روست. اینان این همه شمشیر و تیر و سنگ و خدنگ برای من به این‌جا آورده‌اند. اگر بر من دست یابند، دست از شما برمی‌دارند. مرا می‌خواهند. مرگ و جنگ و خون و خطر در راه است. بروید. دست فرزندان مرا نیز بگیرید و از این گسترۀ گرگ‌خیز و مرگ‌ریز بیرون روید. من بیعت از شما گرفتم. راه هموار است و شب تیره و تار. چراغ نیز خاموش است تا شرم در هیچ چشم و چهره‌ای شعله نزند. بروید و حسین را تنها بگذارید…

گروهی رفتند و آنان که ماندند، امام سپاسشان گفت و ستود و گفت: هرکس با من مانده است بداند که کشته خواهد شد. مرگ را هیچ تردیدی نیست و قاسم پرسیده بود: عمو، من نیز کشته می‌شوم؟ شاید انگاشته بود که دشمن بر نوجوان ترحّم و جوانمردی روا می‌دارد و امام پرسش برادرزاده را با پرسش پاسخ گفته بود که: مرگ در نگاه تو چگونه است؟ و قاسم که قرآن نیوشیده و شیر معرفت نوشیده بود، گفت: احلی من العسل.

اینک این شیرین شوریده اندیشۀ میدان دارد. عمو می‌بیند. در لبخندش ذوب می‌شود؛ در خنده‌اش آتش می‌گیرد و در شتاب و عطش و بی‌تابی‌اش آب می‌شود.

چه غوغایی است در حاشیۀ میدان!

کودکان آمده‌اند. زنان آمده‌اند. اشک آمده است. آه آمده است و در بدرقۀ این همه نگاه و آه، قاسم متبسّم است؛ آرام و با وقار و صبور.

نه، نباید به میدان برود. هنوز مهم‌ترین کار مانده است؛ بایسته‌ترین و زیباترین صحنه پیش از کارزار. مگر رسم همۀ یاران وداع و اذن و رخصت از حسین نیست؟ تازه این قاسم است؛ محبوب حسین؛ حسین که محبوب همۀ دل‌هاست. اگر بی وداع برود، اگر لبخند امام بدرقۀ راهش نباشد، اگر تأیید امام و امضای او پای این رفتن نباشد، رفتن بیهوده است.

می‌ایستد. میدان به ولوله می‌افتد. این کیست که این همه زیبا و شاداب ایستاده است. این ستاره از کدام افق دمیده است؟ این مهتاب از کجای این شب طالع شده است! از پشت این‌همه غبار چگونه این خورشید تابیدن می‌تواند؟

ایستاده است. میدان سکوت می‌کند. اسب‌ها سر برمی‌افرازند. شمشیرها هم سکوت می‌کنند. نیزه‌ها را برقی نیست. دشنه‌ها از نیام سرک می‌کشند. نفس دشت در سینه حبس می‌شود. همه‌چیز چشم می‌شود؛ همه‌چیز تماشا و قاسم بی‌خبر و بی‌نشان از این همه چشم به نوشانوش میدان می‌اندیشد؛ به عسل‌آفرینی، به شیرین‌کامی و شهادت و شراره‌افکنی.

دستی زین اسبش را می‌نوازد. لگام اسب را می‌گیرد. برمی‌گردد. عموست که به وداع آمده است. همه از عمو وداع می‌کنند و عمو به وداع من آمده است؟ چه طوفانی و شگفت است حرکات نگاهش!

  • عمو جان، پیاده شو. قاسم عزیزم، یادگار برادر، درنگ کن.

پیاده می‌شود؛ به ادب و وقار. چشمش به نرمی حریر بر چهرۀ عمو می‌لغزد و بر لب‌ها می‌ایستد. مکث می‌کند. لبان عمو خشک و ترک‌بسته‌اند. اگر همۀ فرات را در لای این ترک‌ها بریزند، گم می‌شود.

شرمگین چشم از لب‌ها می‌گیرد. فرو می‌افکند و دست نوازش امام دوباره نگاه افتاده را دست می‌گیرد. بالا می‌آورد و نگاه در نگاه و آغوش باز عمو که قاسم را در خویش می‌کشد.

خیمه شیون می‌کند. حتّی سنگدلان سپاه دشمن رو برمی‌گردانند. هر دو بی‌هوش می‌شوند. حسین در آغوش قاسم و قاسم در آغوش عمو.

آسمان خم می‌شود؛ کاش دستی داشت تا دو افتادۀ مدهوش را دست گیرد؛ تا دو شانه را بنوازد. شیون خیمه مدهوشان را باز می‌آورد.

  • عزیز عمو، نور چشم و آرامش قلبم به میدان می‌روی؟ بعد از اکبر شاخسار زندگیم از تو تری و طراوت می‌گرفت. بعد از اکبر قوّت قلبم تویی. روشنای چشمم تویی. عزیز برادر، مرهم قلب زخم‌دیده‌ام، دلم را تاب جراحتی دیگر نیست. بازگرد. حرم بی تو صفا ندارد. سعی این‌همه چشم صفای تو را هروله می‌کند. همه به استلام چشم سیاه تو کربلا را طواف می‌کنند. نرو. قاسم، عزیز دل عمو، داغ تو سنگین است. هر وقت برادرم حسن را دلتنگ می‌شدم، نگاهت می‌کردم. بی تو کربلا حُسنی ندارد.
  • عمو جان، چگونه نروم که دلتنگ‌تر از همۀ میدانم دیدن اکبر را. وقتی اکبر برود، قاسم بماند؟
  • عزیز عمو، تو بمان. مرهم زخم اکبر باش. هنوز غبار برخاسته از میدان اکبر فروننشسته است که تو غبار از هستی‌ام برمی‌خیزانی.

عزیزم قاسم، خیمه مجروح است. نمک‌پاش دل‌های ماتم‌زده مباش. در این عطش و آتش جرعۀ خنکی باش کام تشنگان را.

اکبر نیست تا پیامبرِ کربلا باشد؛ تو باش و کربلا را بی مجتبی(علیه السّلام) مپسند. می‌روی و زیبایی می‌رود. می‌روی و بهار پاییز می‌شود. تبسّم پشت لب‌ها می‌میرد و شادی آن سوی پرچین قلب‌ها می‌ماند و می‌پژمرد. ببین میدان را! هنوز خون اکبر در کام خاک تشنه فرو نرفته است.

عمو بماند و ببیند ساقۀ ترد بهار را در هجوم داس‌ها و ساس‌ها؟ ببیند قتل‌عام شکوفه را در صرصر نحس و وزش شوم هرزه‌بادها؟ این لحظه کم از لحظه‌ای نیست که برادر را در کرانۀ زهرابه‌ها و کبودای چکیده در تشت می‌دیدم؛ کم از تماشای زخم شکفته بر پیشانی پدر نیست؛ کم از تشییع غریبانه و شبانگاه بقیع نیست.

می‌روی، برو؛ امّا بگو من چگونه بمانم؟ بگو عمو چه کند شیهۀ اسب‌ها و شیون خیمه‌ها؟ بگو عمو چه کند در گرگ‌خیز این دشت، در برگ‌ریز این باغ پاییززده؟

می‌دانم می‌روی. بگذار بوی تو را در همۀ آوندهایم جاری کنم. بگذار هزار بار لبخند تو را در قاب خاطره‌ام بنشانم. یک بار دیگر بخند قاسم، تا عمو غم و داغ میدان اکبر را فراموش کند. برخیز راه برو، قدم بزن. بگذار صدای قدم‌هایت آوای آخرین فرصت میدان باشد. حرف بزن قاسم…

  • عمو جان، بگذار بروم. چگونه نروم که تو را بی‌یاور و تنها می‌بینم. می‌بینم همدل و همراهی نیست. می‌روم تا تنهایی و غربت تو را نبینم. بمیرد قاسم و نبیند که تو در محاصرۀ تیغ، در خون…

روحی لروحک الفداء و نفسی لنفسک الوقاء.

جانم فدایت عمو…

*****

صبر کن جان عمو، بگذار تا دیگرگونه‌ات به میدان بفرستم. اینان جمال آفتاب را تاب نمی‌آورند. بگذار گریبانت را چاک بزنم. عمامه را به دو نیم می‌کنم، نیمی نقاب چهره‌ات می‌شود و نیمی بر شانه. نمی‌خواهم چشم‌های بی‌سو آفتاب جمالت را نظاره کنند. دریغ است زخم چشم‌ها بر گلبرگ چهره‌ات بیفتد.

بگذار کفن بر تنت بپوشانم. عزیز عمو، می‌روی و می‌دانم بازنمی‌گردی. بگذار کفن خون‌پوشت را خدا ببیند، آسمان تماشا کند، ملکوتیان به هم نشان دهند.

بگذار خود شمشیر بر کمرت ببندم…

بگذار…

نیمی از عمامۀ امام بر آفتاب چهرۀ قاسم افتاده است. سپیدپوش و شمشیر بر کمر عزم میدان دارد. عمو پیشانی‌اش را می‌بوسد. گریبان چاک‌خورده‌اش را می‌بوید و در بارش بی‌صدای اشک بدرقه‌اش می‌کند.

آفتاب در نقاب و ماه در پرده به میدان آمده است. سرها از شانه‌ها بالا می‌رود و پرسشی در همۀ ذهن‌ها می‌روید. تو کیستی؟ خود را بشناسان.

پرده پس می‌رود. خورشید می‌تابد. همه مبهوت و حیرت‌زده می‌نگرند. رجز آغاز می‌شود.

اِن تنکرونی فانا ابن الحسن

سبط النبیّ المصطفی المؤتمن

هذا حسینُ کالاسیر المرتهن

بین اُناس لاسقوا صوب المَزَن

اگر مرا نمی‌شناسید، من فرزند حسن مجتبی هستم؛ نوادۀ پیامبر برگزیده و امین پروردگار.

مرگتان باد! این حسین است که چونان اسیر در بند شماست؛ شما مردمانی که از نزول باران سیرابی‌تان مباد.

امام بر ساحل متلاطم ایستاده است. ماهی کوچک او در شط شمشیرها پیش می‌رود. تیغ‌ها می‌وزند و گلبرگ باغ حسن در ازدحام پاییز ایستاده است.

آذرخش شمشیر قاسم جان‌های تار را خاکستر می‌کند. گردباد و تندر خشم نوجوان حسن سی‌وپنج ساقۀ سیاه را درهم می‌پیچد. روبهکان می‌گریزند و تیغ جان‌شکار در تعقیب آنان پیش می‌تازد.

زخم بر نازکای بدن می‌شکفد و تشنگی همپای زخم جگرش را می‌گدازد.

چهارده زخم بر تنش زبان گشوده‌اند که هنگام افتادن است و قهرمان کوچک حسن بر خویش نهیب می‌زند: نه! نه!

لاتجزعی نفسی فکلَّ فان

الیوم تلقین ذوی الجنانِ

ای نفس، بی‌تابی مکن که مرگ همه راست، و امروز هنگامۀ دیدار اهل بهشت است. شمشیر قاسم برّان‌تر و پرشورتر به چرخش درآمد. سپاه دشمن موج برداشت و سرها و تن‌های دیگر چونان خاشاک بر بستر موج‌ها افتاد.

ناگهان چشم قاسم بر عمرسعد افتاد. رعدگونه بر سرش فریاد کشید:

  • ای عمر! از خدا نمی‌ترسی؟ از داد و عدالت او واهمه نداری؟ آیا پاس حرمت پیامبر نمی‌داری؟

عمرسعد بی‌شرمانه پاسخ داد: آیا سرپیچی از فرمان امیر کافی نبود؟ آیا سر در پیشگاه یزید فرو نمی‌آرید؟

  • خدا پاداش خیرت ندهد. ادّعای مسلمانی می‌کنی؟ فرزندان رسول خدا تشنه‌اند. تشنگی جهان را در نگاهشان تار ساخته است و فرات زلال و خنک از حاشیۀ این دشت می‌گذرد.

*****

سپاه اندکی عقب نشسته است. قاسم درنگ می‌کند. مبارز می‌طلبد. سواری غرق در سلاح به میدان می‌آید. کشته می‌شود. چهار فرزندش یک یک به میدان می‌آیند و به دست قاسم کشته می‌شوند.

دیگربار صفوف را می‌شکافد. برق شمشیرش ظلمت قلب‌ها را نشانه می‌رود. عمرسعد فریاد می‌زند: محاصره‌اش کنید. حلقۀ شمشیرها تنگ‌تر می‌شود؛ ضربه‌ای بر سر، نیزۀ شیبه بن سعد بر پشت، نیزۀ سعید بن عمر بر سینه و نیزۀ یحیی بن وهب بر شانه.

صدایی شکسته تا ساحل میدان رسید.

  • یا عمّاه ادرک. یا عمّاه ادرکنی.

گلبرگ تن قاسم از شاخسار زین فرو افتاد.

عمو چون لغزش صخره‌ای از کوهسار یا فرود عقابی از آسمان خود را به میدان رساند.

هنوز قاتل دور نشده بود. شمشیر امام در فضا چرخید. قاتل دست را سپر کرد. دست از بازو جدا شد؛ دمی بعد روح پوک از تن ناپاک!

عمو ماند و قاسم. گرد و غبار آهسته فرو می‌نشست.

یادگار عزیز برادر در خون افتاده بود. عمو خون از چهره‌اش گرفت. آفتاب از محاق برآمد. لبخند زد. امام در آغوشش گرفت. دست و پا می‌زد. عمو بر سینه‌اش فشرد.

قاسم آرام آرام، آرام می‌شد. بوی قاسم در جان عمو پیچید. گریبان چاک‌خورده را بویید. پیشانی خونین را بوسید. صدای بلند گریۀ امام در میدان پیچید.

می‌بوسید و می‌بویید. می‌بویید و می‌بوسید و می‌گفت: والله یعزُّ علی عمّکَ اَن تدعوهُ فلا یجیبک او یجیبک فلا یعینک او یعینک فلا یغنی عنک؛ بُعد قوم قتلوک.

به خدا سوگند، بر عمویت سخت و ناگوار است که به یاری بخوانیش و نتواند پاسخت گوید؛ یا پاسخ دهد و نتواند یاریت کند؛ یا تو را یاری کند امّا سودمند نباشد. از رحمت خدا دور باد گروهی که تو را کشتند.

حسین مویه می‌کرد. خیمه شیون می‌زد. آسمان می‌گریست. غبار به احترام می‌نشست. زمین می‌لرزید و شانه‌های حسین نیز.

دیگربار قاسم را در آغوش گرفت. دشمن روی برگرداند. هیچ‌کس را تاب تماشای این دل دلدادگی و سوگواری نبود.

امام برخاست. قاسم را بر سینه گرفته بود. خطّی از نعلین بندگسستۀ قاسم بر زمین مانده بود؛ خطّی که به سمت خیمۀ شهیدان کشیده می‌شد.

همۀ چشم‌ها مبهوت مانده بود که حسین با قاسم چه خواهد کرد.

حسین قاسم را به خیمۀ شهیدان آورد. در کنار اکبرش گذاشت. میان دو جوان نشست. نگاهش میان دو گل طواف می‌کرد؛ گاه اکبر، گاه قاسم.

از درون خیمه نجوای سوزناک حسین می‌آمد که با خدای خویش زمزمه می‌کرد:

اللّهم اَحصِهِم عدداً و اُقتِلهُم بَدَداً و لا تُغادِر منهم احداً و لاتغفرلهم ابداً. صبراً بنی عمومتی! صبراً یا اهل بیتی! لا رأیتم هواناً بعد هذا الیوم ابداً.

خدایا، این دشمن را تباه کن؛ یکایکشان را بکش و هیچ‌کس را از آنان باقی مگذار و مغفرت و رحمت خویش را از آنان دریغ دار.

ای عموزادگان! شکیبا باشید. ای اهل‌بیتم، صبوری کنید که پس از این ذلّت و خواری نخواهید دید.

امام دو گلبرگ کربلا را بوسید. برخاست. شکسته و افتاده به سمت خیمۀ زینب روانه شد. صدای هلهلۀ دشمن میدان را پر کرده بود.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *