logo uni-01

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب

پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را عثمان نامید. عثمان نخستین کسی بود که در بقیع به خاک سپرده شد؛ پارسا بود و پاک‌نهاد، زاهد و شب‌زنده‌دار. روزهایش به روزه می‌گذشت و شباهنگام جز عبادت، دستگیر و یاور درماندگان بود.

گرمای دامان امّ‌البنین، آغوش مهربان علی (علیه السّلام) و زیستن در کنار برادرانی چون حسین و عبّاس روح و جانش را از چشمه‌ساران معرفت و بصیرت و شجاعت سیراب کرده بود.

در آغاز بهار بیست‌وسه سالگی است که کاروان بزرگ عاشوراآفرین برادر را همراه می‌شود. وقتی کنار سه برادرش عبّاس، عبدالله و جعفر می‌ایستاد، جز شباهت شگفت‌، سرو قامت و اعتدال اندام و نگاه نافذش چشم‌ها و زبان‌ها را از ستودن ناگزیر می‌کرد.

شامگاه بیست‌وهفتم رجب، در خانۀ اباعبدالله تصمیم و عزمی بزرگ و خاموش در آستانۀ تحقّق بود. دارالامارۀ مدینه اندیشۀ بیعت گرفتن داشتند و حسین(علیه السّلام) روشن و نستوه و پرشکوه گفته بود: انّا لله و انّا الیه راجعون و علی الاسلام السّلام اِذ قَد بُلیَت الاُمّه براعٍ مثل یزید و لقد سَمعتُ جدّی رسول الله یقول: الخلافهُ محرّمه علی آلِ‌سفیان.

یزید خلاصۀ رذالت و شقاوت است. این نام معادل زشتی و درشتی است. یزید کلام حرام است و حکومت او تباه و سیاه، و من هرگز با او بیعت نخواهم کرد.

امام نرم و آهسته به یاران گفت: امشب خواهیم رفت. دارالاماره آهنگ ریختن خونمان کرده است و جز رفتن گزیری نیست. در سکوت و آرامش، پنهان و خاموش خواهیم رفت.

عثمان همپای برادران تدارک سفر می‌دید. تا نهایت سفر را می‌خواند و با جانی شسته از هراس و شوق و شوری همپای برادرش عبّاس، بی‌تاب رفتن بود.

شب پردۀ تار خویش را بر مدینه‌النّبی کشیده بود. آخرین همهمه‌ها فرو می‌خفت و آسمان سرشار ستارگانی بود که تنها محرم کاروان حسین بودند.

امام پیش از رفتن با قبر پیامبر وداع کرد. آن شب عثمان همراه برادران و برادرزادگانش کنار روضۀ پیامبر بودند. سکوت شبانۀ روضه را مناجات حسین می‌شکست؛ وداع بود و گریۀ بلند اباعبدالله و عثمان خوب می‌دانست آخرین دیدار با مزار پیامبر است.

صبح نزدیک می‌شد که امام قدم به بقیع گذاشت. وداع با مادر سوزناک و اندوه‌بار بود. عثمان آهسته می‌گریست. دمی بعد وداع با برادر شهید مسموم، امام مجتبی (علیه السّلام)، بود و سپس عزیمت به سرزمین توحید، مکّۀ مکرّمه.

عثمان در روشنای خاکستری صبح مجال درنگی کوتاه بر قبر عثمان بن مظعون یافت؛ سلامی و وداعی با همنام خویش. شتاب بود و شتاب.

امام به منزل بازگشت. امّ‌سلمه را وداع گفت و تنها همسر بازماندۀ پیامبر را در اشک و اندوه رها کرد. وصیّت‌نامه را به برادرش محمّد حنفیه سپرد و به آغاز سفر اشارت کرد.

سوم شعبان کاروان به مکّه رسید. چشم امام به دیوارهای آشنای مکّه افتاد. با اندوهی در صدا، زمزمه کرد: و لَمّا تَوَجّه تلقاءَ مَدیَن قال عسی اَن یهدینی ربّی سَواءَ السّبیل۱.

چه شباهتی میان هجرت موسی (علیه السّلام) و حسین (علیه السّلام)؟

پرسشی بود که در ذهن عثمان رویید و به‌زودی پاسخ یافت؛ فرعون و یزید هر دو بیدادگرند و موسی و حسین مهاجران رهایی از بیداد و ستم.

شهر مکّه پذیرای کاروان‌ها بود؛ کاروان‌هایی که از همه‌سو می‌آمدند تا خود را برای مراسم حج آماده کنند. فرصتی بود تا امام با آنان سخن بگوید؛ به قیام و جهادشان دعوت کند و با روشنگری سیمای سیاه بنی‌امیّه را آشکار کند. هر روز دیدار بود و دسته‌هایی که می‌آمدند و پای سخن امام می‌نشستند و گوشه‌های تازه‌تری از تبهکاری معاویه و یزید را درمی‌یافت.

چهار ماه درنگ در مکّه آوازۀ حضور اباعبدالله را به کوفه رسانده بود. نامه‌ها می‌رسید و بزرگان کوفه دعوت‌نامه می‌فرستادند که بی‌تابیم بی‌تاب، شتاب کن شتاب؛ جز با تو نماز نمی‌گزاریم و جز تو را امام نمی‌شناسیم.

آخرین نامه‌ها را هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبدالله حنفی آوردند و امام پسرعموی خویش مسلم بن عقیل، را سفیر خویش به سرزمین کوفه گردانید.

عثمان مسلم را بدرقه کرد و پیشاهنگ انقلاب کربلا راه سفر در پیش گرفت.

*****

روز سه‌شنبه هشتم ذی‌الحجّه امام آهنگ سفر کرد. تصمیمی غریب و ناگهانی و شگفت بود. همه‌چیز غیرمنتظره بود. امام طواف خانه کرد. سعی میان صفا و مروه انجام داد و از احرام حج بیرون آمد.

پرسش‌هایی بزرگ همچون موج بر ساحل ذهن همگان می‌کوبید. عثمان می‌دانست که پشت این تصمیم رازی نشسته است. با برادرش عبّاس، در میان نهاد و همه‌چیز روشن و آفتابی شد.

  • یزید عمرو بن سعد بن العاص را مأمور قتل مولایمان حسین، ساخته است. سی نفر شیطان در لباس احرام سلاح قتل فرزند پیامبر پنهان کرده بودند.

عثمان در کنار برادران سازوبرگ سفر را بر زین بست. قافله بی‌هیچ درنگ از مکّه دور شد. امام در آغاز سفر خطبه خواند و فرجام راه و سرانجام سفر را روشن کرد تا هرکس را تردیدی در جان و تزلزلی در ایمان است، بازگردد. پایان‌بخش سخن اباعبدالله این بود:

  • هر آن‌که آماده است خون قلب خویش را هدیه کند و شوق ملاقات پروردگار دارد، با ما سفر کند. من بامدادان رهسپار خواهم شد. ان‌شاءالله.

شب‌پرستان بامداد سفر را تاب نیاوردند. آزمندان دنیا و آرزومندان قدرت و ثروت در باتلاق تاریکی درون فرو ماندند و سپیدۀ صبح رحیل را ادراک نکردند.

حسین بود و همسفرانی که از سپیدۀ قرآن روشنی نوشیده بودند و صبح نگاه امام را عارف و عاشق بودند.

هرچه کاروان پیش‌تر می‌رفت، ریزش‌ها و رویش‌ها افزون‌تر می‌شد. گروهی می‌گسستند و گروهی به کاروان می‌پیوستند. قافله پرشتاب می‌رفت و منزل به منزل به سرزمین موعود نزدیک‌تر می‌شد. چهارشنبه نهم ذی‌الحجّه به صفاح رسیدند؛ درنگی اندک و دیدار فرزدق شاعر و آهنگ سفر.

عثمان اندوهی پنهان در دل داشت. با چه کس جز برادرش عبّاس می‌توانست بگوید. آرزوی عثمان همسفری دو دوست، دو همدل صمیمی، دو خواهرزاده‌اش، عون و محمّد بودند. وقتی عبّاس آهسته در گوشش گفت: برادر، صبور باش. هرکس شایستگی و توفیق همراهی کاروان داشته باشد، خواهد رسید. دل عثمان آرام شد. انتظار چندان به درازا نکشید و عبدالله بن جعفر فرزندانش را در نیم‌روز دوشنبه چهاردهم ذی‌الحجّه در منزل‌گاه ذات‌عرق به اباعبدالله رساند. دستشان را در دستان حسین گذاشت و گفت: عزیزانم، تا پای جان همراه باشید و از نثار خون و جان دریغ نکنید. بیش از عثمان، زینب بود که شادمان و مسرور فرزندانش را در آغوش کشید. اینک عثمان دو عزیز صمیمی، دو همخوان و همخون را یافته بود.

کاروان از حاجر، خزیمیّه، زرود و ثعلبیّه گذشت. خبرهای تلخ و ناگوار می‌رسید؛ خبر شهادت مسلم و هانی، پیمان‌شکنی کوفه، حاکمیّت عبیدالله زیاد، بسته‌بودن راه‌ها، دل‌های هراس‌زده و تیغ‌های منتظر. در منزل زُباله در صبحگاه بیست‌وسوم ذی‌الحجّه خبر شهادت عبدالله بن یقطر، سفیر دیگر اباعبدالله، نیز رسید. گروهی از همراهان بازگشتند و عثمان دید که عافیت‌طلبان می‌گریزند و ترس از مرگ آنان را به هزار بهانه متوسّل می‌کند تا کاروان را همراه نباشند.

عثمان کنار خیمه نشسته بود. خورشید نیمی از آسمان را درنوردیده بود. هوا داغ و طاقت‌سوز بود. هجدهمین روزی بود که کاروان مکّه را ترک گفته بود. از دوردست افق غبار برخاست. مردی سوار بر اسب، تازان و هراسان فرا رسید. همه از خیمه‌ها بیرون زدند. مرد با چهره‌ای گردآلود و عرق‌کرده از اسب فرود آمد. معلوم بود کاروان را شناخته است. نشان پیری در چهره داشت.

  • سلام، برادر عرب کیستی و این‌همه شتاب و هراس چیست؟

این پرسش اباعبدالله از پیرمرد نورسیده بود.

  • سلام ای پسر پیامبر، من عمر بن لوذان از طایفۀ بنی عکرمه‌ام. در این بیابان رو به کجا دارید؟
  • عازم کوفه‌ام.
  • به خدا سوگندت می‌دهم که از این سفر بگذرید و بازگردید. جز شمشیرهای عریان و تیغ‌های برّان در انتظارتان نیست. اگر آنان که دعوت کرده‌اند، به‌راستی یاریتان کنند و بر میثاق خویش بمانند، مصلحت رفتن بود؛ امّا کوفه پیمان شکسته است. راه‌ها بسته است و مرگ در کمین نشسته است.
  • ای بندۀ خدا، این رأی و مصلحت بر من پنهان نیست؛ امّا بر قضا و قدر الهی چیره نمی‌توان شد. به خدا سوگند، اهل کوفه دعوتم نکردند، مگر آن‌که خون از رگ‌هایم بیرون کشند؛ امّا اگر چنین کنند خداوند کسی را بر آنان فرمانروا گرداند که خوارترین و شکسته‌ترین اُمّت شوند.

عثمان چند گامی تا امام فاصله نداشت. لحن استوار و قاطع امام آرامش در قلبش ریخت. تسلیم و رضای مولایش را در مقابل ارادۀ محبوب دید. دست بر شانۀ برادر کوچک‌ترش جعفر، گذاشت و پرسید: برادر، تو چه می‌اندیشی؟ جعفر لبخند زد و گفت: هرچه خدا اراده کند. عثمان با لبخند سخن برادر را تأیید کرد. این رسم عاشقی است که خطرشناس‌اند و ترنّم هماره‌شان این باشد:

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست/ که هرچه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

ظهر روز شنبه بیست‌وششم ذی‌الحجّه کاروان به شُراف رسید. نخستین حادثه، طلیعۀ انقلاب کربلا آغاز شد. حُرّ با هزار نفر سوار تشنه و خسته به سپاه اباعبدالله رسید. امام فرمان داد: آبشان دهید؛ اسب‌هایشان را نیز. عثمان در تشت‌ها آب ریخت و سواران تشنه را سقایت کرد. بیش از همه برادرش عبّاس، ساقی لب‌تشنگان شد. جعفر گفت: این جرعه‌های جوانمردی است که در کامشان می‌ریزیم. عبدالله گفت: از آل فتوّت و سخاوت جز این انتظار نیست.

آیا این آب کدورت و سیاهی را از دل‌ها می‌شست؟ آیا شعله‌های کینه را می‌توانست خاموش کند. دریغا که تنها حُرّ و چند تن در این میانه به میهمانی طهارت و توبه می‌رفت.

کاروان دوشادوش سپاه حُرّ از عذیب الهجانات گذشت، به قصر بنی‌مقاتل رسید و سرانجام ارض موعود هویدا شد.

*****

پنج‌شنبه دوم محرّم است و کربلا. حالات حسین(علیه السّلام) تغییر یافته است. رنگ رخسارۀ امام منقلب شده است. خاک را می‌بود. آه می‌کشد و اشکی گونه‌هایش را می‌نوازد.

هذاموضعُ کربٍ و بلاءٍ. ههنُا مُناحُ رِکابنا و مَحَطُّ رِحالِنا و مقتلُ رجالِنا و مَسفَکُ دمائنا. این‌جا سرزمین اندوه و آزمون است؛ خوابگاه شتران و جایگاه همراهان و قتلگاه مردان و ریزش‌گاه خون‌ها.

عثمان خم شد. کفی خاک تا آستانۀ شامه آورد. خوب بویید. بوی نجیب سیب وجودش را پر کرد. یاران نیز خاک را بوییدند و بوسیدند.

امام اشک می‌ریخت؛ یاران نیز. در لرزش اشک و صدا ادامه داد: و ههنُا والله هتکُ حریمنا و ههنُا و الله ذبحُ اطفالِنا و ههنُا تُزارُ قُبورُنا و بهذه التربه وَعَدَنی جدّی رسول الله و لا خُلفَ لقولِه.

به خدا سوگند، همین جا حرمت رم ما شکسته می‌شود؛ کودکانمان کشته شوند و همین جا مزار ما و زیارت‌گاه جهان می‌شود. جدّ بزرگوارم رسول خدا، به این خاک وعده‌ام فرموده است و در گفتار او تردید و خلافی نیست.

چشم‌ها با دقّت و ژرفا و ولعی عجیب این خاک غریب را می‌بویید. زمین خارزار بود و پر نشیب و فراز، با گودال‌هایی که در هر کرانه دهان گشوده بودند.

به اشارت امام همۀ یاران گرد آمدند. امام چهرۀ شکفته و روشن اصحاب را مرور کرد. آن‌گاه فرمود: کربلا قتلگاه ماست. بیایید تا مشهدتان را نشانتان بدهم.

این‌جا مقتل قاسم است؛ آن سوتر مقتل عزیزم اکبر. این‌جا مسلم بن عوسجه بر خاک خواهد افتاد و آن‌جا بُریر. عثمان منتظر بود و بی‌تاب. دمی بعد نقطه نقطۀ خاک شگفت کربلا زیارتگاه یاران شد. هرکس مزار خویش را زیارت می‌کرد. عثمان کنار مزار خود به شگفتی و شکفتگی ایستاد. چه قدر با مزار دو برادرش عبدالله و جعفر، قرابت داشت.

خیمه‌ها برپا شد. پنج‌شنبه دوم محرّم است. غروب است و خیمه‌های افراشته. آن‌سوتر هزار نفر با حُرّ و این‌سو زنان، کودکان و بنی‌هاشم و اندک‌تر از دویست یاور و همراه.

*****

کربلاست و همنشینی با یاران و اصحابی که آسمان عزیزتر و خوب‌تر و پاکبازتر از آن‌ها نیافته است؛ عزیزفرصتی است گفت‌وگو با زهیر، بُریر، مالک بن انس، حجّاج بن مسروق، عابس، عون و جعفر و عبدالله و از همه فراتر با برادرش حسین و عبّاس و خواهرانش زینب و امّ‌کلثوم. خیمۀ عثمان در همسایگی خیمۀ قاسم و اکبر و برادرش عبّاس بود و چه همنشینی شیرین و همنشینان بزرگی.

روزها همه حادثه بود. سوم محرّم آمدن عمرسعد، روزهای بعد انبوه لشکریان و روز نهم بدایت فاجعه؛ آمدن شمر بن ذی الجوشن.

شب عاشورا فرا رسید؛ شب امان، شب قرآن، شب عرفان و عشق و جذبه، شب چشم‌های گریان، لب‌های خندان، شب پیش از طوفان.

عثمان به فرمان امام غسل کرد و خود را آراست. هم‌چون یاران خود را معطّر کرد و فردای حماسه و عشق و ایثار را آماده شد.

روشن‌ترین صبح تاریخ فرا رسید. تاریخ هیچ‌گاه مردانی شب‌زنده‌دار و چشم‌هایی بی‌خواب، پرطراوت‌تر از سیمای آفتابی مردان عاشورا ندیده است.

وجد و سماع و شور و هلهله بود؛ روز بلافاصلگی با خدا. بهشت در نزدیک‌ترین و دسترس‌ترین روز وجود خویش بود، جهنم نیز؛ تا در دو سو خوب‌ترین‌ها و زشت‌ترین‌ها را استقبال کنند.

نماز صبح با صدای دلنشین علی اکبر آغاز شد. امام خطبه خواند. با دشمن سخن گفت. آخرین بارقه‌های روشنی را تاباند تا اگر جانی مستعد صبح است، به اهالی سپیده‌دم بپیوندد؛ امّا تاریکی غلیظ‌‌ تر از آن بود که ترک بردارد و انجماد قلب‌ها سنگین‌تر از آن‌که با گرمای کلام امام بشکند.

تیرباران آغاز شد و پنجاه تن صحابۀ عزیز حسین از خاک به روشنای افلاک بال و پر گشودند. عثمان عشق می‌دید و روشنی، ایمان و جوانمردی، اخلاص و صداقت و حماسه و خون، و در گلگشت لاله‌های پرپر، برادرش حسین را که آخرین نفس یاران را به نسیم بهشت گره می‌زد.

نوبت نبرد تن به تن رسدی. یاران به میدان رفتند و در هولناکی نبرد و محاصره برادرش عبّاس یکه‌تاز و تنها حلقۀ محاصره را بارها شکست.

عثمان تشنگی و داغی کربلا را تاب می‌آورد و بی‌تابی کودکان را هرگز. خیمه‌ها در نیم‌روز داغ می‌سوختند. کودکان می‌گریستند و ساقی در شرمساری آب می‌شد. چند بار عثمان همپای برادر دلیرش به میدان تاخت، زخم خورد و چند چوبۀ تیر در همان تیرباران صبحگاه بر بدنش نشست.

خورشید فاتح قلّۀ آسمان شد. زمان نماز ظهر فرا رسیده بود. ابوثمامۀ صیداوی از امام خواست تا پیش از شهادت با امام نماز بگزارد. امام سپاسش گفت و دعایش کرد تا خداوند از نمازگزاران ذاکرش قرار دهد.

نماز بود و خلوصی که به آسمان می‌رفت و تیرهایی که از ابر سیاه شقاوت می‌بارید. نماز تمام شد. آخرین یاران به ضیافت محبوب می‌رفتند. سعید بن عبدالله و زهیر و هانی بن هانی بال‌هایی از تیر بر بدن داشتند. سعید با سیزده چوبۀ تیر، جز زخم شمشیر و نیزه، به سمت روشن ملکوت کوچید.

امام در پایان نماز اندک یاران را به جهاد تشویق و ترغیب کرد: یا اصحابی! انَّ هذه الجنّهَ قد فُتحَت ابوابُها و اتّصلت اَنهارُها و اینعت ثِمارُها و زُیّنَت قُصورُها و تألّفَت ولدانُها و حورُها و هذا رسولُ الله و الشهداء الذّین قُتلوا مَعَهُ و ابی و اُمّی یتوقّعونَ قُدومَکُم و یتباشرونَ بِکُم وَ هُم مشتاقُونَ اِلیکم فحاموا عن دین الله و ذُبّوا عن حرم رسول الله.۲

یاران من! درهای بهشت گشوده است؛ نهرها و جویباران آن جاری، میوه‌هایش رسیده، قصرهایش آراسته، و زیبارویان پسر و زنان بهشتی زینت و زیبایی به آن بخشیده‌اند.

این رسول خداست همراه شهیدانی که در رکابش شهید شده‌اند. خوب ببینید. پدر و مادرم چشم به راه قدم‌هایتان هستند؛ مژده‌تان می‌دهند و مشتاق دیدارتان هستند. از دین خدا حمایت کنید و حرم رسول خدا را پاس بدارید.

عثمان لبخند رسول الله را دید. آغوش باز پدر را با چشم‌هایی از جنس ملکوت نظاره کرد. دیدن پدر، دیدن شهیدان و صحابۀ پیامبر و چشمان منتظر زهرا (علیها السّلام) شوق و توانی نو در جانش آفرید. امّا هنوز اذن میدان نبود. چند تن از یاران مانده بودند؛ و مگر صحابه رخصت می‌دادند که تا آنان زنده‌اند بنی‌هاشم به میدان قدم گذارند؟

آسمان غبارگرفته و آتش‌ریز کربلا شاهد شهیدان بود. زمین بر آسمان فخر می‌فروخت و ذرّات خاک گرمای خون شهیدان را آذین خویش ساخته بودند. آخرین صحابی بر خاک افتاد. نوبت بنی‌هاشم رسیده بود. همدیگر را در آغوش کشیدند. اشک و وداع بود و شیون خیمه و هلهلۀ دشمن.

چشم‌ها میان بنی‌هاشم و حسین می‌چرخید. کدام رزمنده نخستین شهید بنی‌هاشم خواهد بود؟

عثمان ملتهب و منتظر عبور نگاه حسین را بر خویش دید. نخستین شهید عزیزترین شهید باید باشد و جز علی اکبر چه کسی بیش از همه با دل و جان اباعبدالله آمیخته بود؟

بوی پیامبر، روی پیامبر، خوی پیامبر و گفت‌وگوی پیامبرانه داشت. عثمان اکبر را در بغل گرفت. بوی پیامبر در مشام جانش پیچید. اکبر به میدان رفت. داغ بر جگر حسین نشست و زخم بر قلب عثمان.

هفده تن مانده بودند؛ همه چون اکبر رشید، از جان گذشته، زیباروی و زیباخوی، عارف و عاشق شهادت، گوش و تن و جان به فرمان امام سپرده.

عبدالله بن مسلم، محمّد بن مسلم، جعفر بن عقیل، محمّد بن عبدالله بن جعفر، عون بن جعفر، فرزندان امام حسن (علیه السّلام)، قاسم و ابوبکر و احمد و حسن؛ جنگیدند؛ دیگر از بنی‌هاشم جز برادران امام کسی نمانده بود.

محمّد اصغر (ابی‌بکر) نیز شهید شد. کم‌کم کربلا بود و برادران ابوالفضل و فرزندان امّ‌البنین. ابوالفضل‌العبّاس کنار میدان ایستاده بود. تماشای قامت او در دل حسین آرامش می‌آفرید و در جان دشمنان وحشت و هراس. اهل خیام نیز با دیدن او سکینه و آرامش می‌یافتند.

به اشارت ابوالفضل (علیه السّلام) سه برادر به صلابت کوه و عظمت آسمان در مقابلش ایستادند. عبّاس (علیه السّلام) برادران را به جان‌فشانی خواند. تصمیمی شگفت بود.

  • برادرانم، تا وصال بهشت و رستگاری و عزّت جاودانی گامی بیش نمانده است. می‌خواهم به میدان بروید و نبردتان را نظاره کنم. چشم در چشم همۀ برادران دوخت. دست بر شانۀ عبدالله گذاشت و گفت: تقدّم یا اخی حتّی اراک قتیلاً و احتسبک. برادر جان برو! می‌خواهم شهیدت ببینم و سوگ تو را احتساب کنم.

احتساب رسم بزرگ بزرگان بود؛ هم شهادت خویشتن را طلبیدن و هم صبوری و شکیب در شهادت برادر داشتن.

پس از عبدالله نوبت عاشقی به عثمان رسید. در تب شنیدن سخن برادر بود و اذن حسین (علیه السّلام). عبّاس شانه‌های ستبر و استوار عثمان را فشرد و با صدایی که در آن تموّج عشق و آرامش بود، گفت: تقدّم یا اخی حتّی اراک قتیلاً و احتسبک. امام نیز اذن میدان داد.

عبّاس بود و حسین، چشمانی که عثمان را تا نیزه‌زار دشمن و شمشیرستان میدان بدرقه می‌کردند. عثمان شمشیر جان آخته و ذوالفقار هستی در کف گرفته، به سبک‌بالی و شتاب عقاب قدم در میدان نهاد.

خوشا به حال من که در طواف چشمان حسین می‌جنگم و در سعی و صفا میان نگاه دو برادر. خوشبخت من که دمی دیگر جدّم، پدرم، برادرم، و زهرا مادرم را زیارت می‌کنم.

عثمان با خویش گفت‌وگوها داشت. مقابل جنگل تیغ‌ها رسید. گفت‌وگوهای درونی را به رجز شکوهمند بیرونی سپرد و خواند.

إنّی أنا عثمانُ ذوالمفاخر

شیخی علیٌ ذوالفَعال الظّاهر

و ابن عمّ النّبیّ الطاهر

أخُو حسینٌ خیرهُ الآخائر

و سیّدُ الکبار و الاصاغر

بعدَ الرّسول و الوصیّ الناصر

من عثمانم؛ با همۀ افتخارات و فضیلت‌ها و عظمت‌ها. من قلّه‌نشین عظمت و عزّتم. رهبر و مولا و بزرگ من علی است که جلوه‌گاه افتخار و عظمت است.

علی (علیه السّلام) فرزند عموی پیامبر پاک و بزرگوار است و برادرم حسین، برگزیدۀ نیکوکاران صالح. برادرم حسین (علیه السّلام) مولای کوچک و بزرگ است و پس از پیامبر و علی، جانشین و امام و یاور دین.

عثمان صف‌ها را می‌شکافت و پیش می‌تاخت. اسب‌ها پی می‌شد و رجز او مکرر می‌شد تا سیمای حسین را بشناساند و پایگاه و جایگاه خویش را روشن سازد.

آمیزه‌ای از خون و فریاد میدان را پر کرده بود. صدای رسای عثمان کم‌کم افول کرد و توان با بارش خون نیز.

عثمان یک لحظه درنگ کرد که ناگهان صفیر تیر خولی بن یزید اصبحی پیشانی‌اش را شکافت. لحظه‌ای یاد پیشانی شکافتۀ پدرش علی (علیه السّلام) افتاد. کودک بود که آن صحنه را نظاره کرده بود. خون بر چشمانش می‌دوید. صحنه تاریک شده بود. عثمان با حنجر تشنه رسول خدا را سلام گفت.

تبهکاری از قبیلۀ بنی‌ابان بن دارم نزدیک شد. بر سینه‌اش نشست. خنجر از کمر کشید.

از لبان خونین و عطش‌زدۀ عثمان آهسته می‌تراوید:

السّلام علیک یا فاطمه الزّهراء.

گویا زهرا به‌رسم مادرانه به پیشواز فرزند آمده بود. عثمان لبخند زد. تیغ حریصانه حنجر تشنه‌اش را نشانه رفت. عثمان از جام دوست سیراب شده بود.

سلام موعود هستی، جان جهان، امام زمان بر عثمان شنیدنی است: السّلامُ علی عثمان بن امیرالمؤمنین سُمّیَ عثمانَ بن مظعون لعن اللهُ رامِیَهُ بالسّهم خولی بن یزید الاصبحی الایادیّ [الابانّی] الدّارمی.

سلام بر عثمان زاده امیرمؤمنان که عثمان بن مظعون نامیده شد. خداوند تیراندازان به او، خولی بن یزید و ابانی دارمی را لعنت کند.

 

 

پی نوشت:

  1. قصص/ ۲۲٫
  2. ذریعه النجاه، ص ۲۲۲٫

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *