از خویشتن رستن و رشتهى تعلقات گسستن، شرط نخست رهپویى در مسیر حق است. آن که به هزار رشتهى مرئى و نامرئى خویش را بسته و اسارتهاى پیدا و پنهان، زندگیش را در چنبر خویش گرفته، مقصدهاى متعالى را زیارت نخواهد کرد.
در هنگام تصمیم هاى بزرگ، دو زنجیر خواستن و داشتن، پاى اراده را مىبندند و زانوان رفتن را مىلرزانند. آنکه «مىخواهد» مىتوان تطمیعش کرد و آنکه «دارد» مىتوان تهدیدش.
شکوه روحهاى بزرگ در این است که ندارند و اگر دارند، دل گسستن و زنجیر شکستن مىتوانند. نشان این جانهاى عزیز آن است نمىخواهند و اگر بخواهند مىتوانند موج خواستهها را فرو کوبند تا آزادى و اصالت و ارزشهایشان تباه نشود.
آزمندى و آرزومندى، چه انسانهایى را از اوج فرو کشیده و چه فاجعهها و حادثههاى تلخى را در حیات انسانى رقم زده است. رهایى از این دو آفت، در حادثههاى بزرگ، انسان را آفریدگار عزت و عظمت مىسازد.
در شــــطّ حــــــادثــــات برون آى از لباس
کاوّل برهنگى است شرط شناگرى است ۲
دست اگر از خویش فشانى خوش است
جامه بیرون کن که عریانى خوش است۳
در زبان قرآن به کمال رسیدگان، از جمله شهیدان، نه خوف دارند و نه حزن؛ لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون۴٫ خوف، محصول نگرانىهاى انسانى براى«از دست دادن در آینده» است حزن، اندوهناکى انسان به سبب از دست دادنها در گذشته، خوف متوجه آینده است و حزن، متوجه گذشته.
آن که از دست دادهها اندوهناکش نکند و از دست رفتنها نگرانش، در هیچ حادثهاى خود را نمىبازد. اگر نگاهى توحیدى و فهمى بصیرتمندانه همراه انسان باشد در همهى این«رفتنها» و از دست رفتنها، «خدا» را مىبیند و به جاى اندوه، «تسلیم و رضا» وجودش را پر مىکند؛ در نتیجه نه تنها چیزى از او کاسته نمىشود که این «رفتنها» را عین یافتن مىبیند.
امام عاشورا، منزل به منزل، به پالایش نیروها و همراهان مىپرداخت تا هر کس دلبستهى خویش است و جان به رشتههاى دنیا بسته دارد، نیاید. او براى رقم زدن عاشورایى بىنقص و زلال و حادثهاى روشن و بىغبار به قلبهایى مهذب و یارانى آزرده مىاندیشید و راندنهاى مداوم و دعوتهاى پىدر پى براى رفتنها، به همین دلیل بود.
در آغاز خروج از مکه و حرکت به سمت عراق فرمود: مَن کانَ فینا باذلاً مُهْجَتَهُ مُوطّناً علی لقاء الله نَفسَهُ فَلیرحَل معنا فانّى راحل مُصْبحاً ان شاءالله۵ ؛ آگاه باشید هر یک از شما که آماده است در راه ما از خون خویش بگذرد و جانش را در راه شهادت و لقاى پروردگار قربانى کند مهیاى حرکت باشد که من فردا صبح ان شاءالله حرکت خواهم کرد.
امام براى همسفرى جان آماده مىخواهد. روح رسته از هم چیز و مگر آخرین و دشوارترین زنجیر تعلق،«جان» نیست؟ چه بزرگاند آنان که زن و فرزند و زندگى و آرامش رها مىکنند و همه به پاى دفاع از حریم حقیقت قربانى مىکنند.
اگر شب عاشورا شب مزاح یاران و شادمانى و بىتابى آنان براى پیوستن به صبح است، جز آزادى و رهایى جانهاى عاشق چه توجیهى مىتواند بیابد. آنان قفس شکستگان سبک روحى بودند که خیمه آن سوى خاک زده بودند. مرگ چیزى از آنها نمىستاند، شمشیر حقیرتر از آن بود که هراس در قلبشان بریزد و عطش ناچیزتر از آن که بال پروازشان را ببندد.
وقتى امام به بشر بن عمرو حضرمى، که خبر اسارت فرزندش را در کربلا به او دادند اجازهى ترک کربلا داد، بشر اشکریزان و استغاثهکنان گفت: اکلتنى السّباع حیّاً ان فارقتک و اسأل عنک الرکبان و اخذلک مَعَ قله الاعوان لا یکون هذا ابداً؛ درندگان، زنده قطعه قطعهام کنند و بخورند اگر تو را رها سازم و بروم؛ از تو(براى رفتن) مرکبى بخواهم، با کمى یاران، تنهایت گذارم و خود آسوده خاطر بازگردم! نه نه! هرگز چنین نخواهم کرد.
نجات جان فرزند مىتوانست بهانهى رفتن باشد. امام نیز اجازه داده بود؛ اما جان بشر، رها و آزاد، کربلا و عاشورا مىخواست و بودن در حادثه را بر عافیت ترجیح مىداد.
روز عاشورا وقتى همهى یاران به شهادت رسیده بودند و امام تنها و بىیاور، از دشت ارغوانى مىگذشت خطاب به یاران شهید فرمود: وه چه جوانمردانى! که زندگى عاریتى را ناخوش داشته، به پوشش حیات ابدى درآمدند.۶
این نهایت رهایى و آزادگى است که زنى پیر، سر فرزند را پس از شهادت، به سویش پرتاب کنند و او بردارد و به میدان پرتاب کند و بگوید ما چیزى را که در راه خدا دادیم پس نمىگیریم.۷
حر بن یزید ریاحى درست در لحظهاى که ارتقاى درجه یافته، از فرماندهى هزار نفر به چهار هزار نفر رسیده است و موقعیتى ممتاز چون شبث بن ربعى، عمرو بن حریث و شمر بن ذىالجوشن یافته است، به همه چیز پشت پا مىزند و رسته و رها به اباعبدالله مىپیوندد و به همین دلیل در لحظه شهادت، امام با توصیفى شگفت او را مىستاید: والله ما اخطأت اُمّکَ حیثُ سمّتکَ حُرّاً و الله انّک حُرًّ فى الدنیا و الآخره؛ به خدا سوگند مادرت اشتباه نکرد که تو را حر نامید. به خدا سوکند تو در دنیا و آخرت آزادهاى.
نوشتهاند حر شاگرد ابن عامر، قرآن شناس بزرگ، بود؛ مردى که قرآن را از امیرالمؤمنین آموخته بود. ابن عامر به حر گفته بود: هر وقت بین دو اصل و دو خط مردد شدى و تنوانستى بفهمى که کدام بر حق است و براى سنجش آن دو، وسیله نداشتى، ببین کدام یک از آن دو به تو سود مادى نمىرساند.۸
یاران حسین، درنگ و رنگ نشناختند و به دلیل رهایى و آزادگى، سختترین و دشوارترین حادثهها را صبورانه پشت سر نهادند تا براى آزاداندیشان و آزادگان اسوهاى جاودانه باشند.
۳٫ آمیزهى شدت و رحمت(تولّى و تبرّى)
زیارتنامهى اولیا، آمیزهى سلام و لعنت است؛ عشق و نفرت، خواندن و راندن و این فرهنگ و رویکرد، تعادل رفتارى و نگرشى را تضمین مىکند. در قرآن باورمندان پیامبر و همراهان او اشدّاءُ على الکفار رحماءُ بینهم معرفى شدهاند؛ یعنى رویاروى ستم همه خشم و بغض و شدتاند و با دوستان و همراهان همه رحمت و لطافت، نرمتر از نسیم، صمیمىتر از بهار.
یکىاز یاران امیرمؤمنان به او گفت: « من در کنار دوستى شما فلان کس را- نام یکى از دشمنان آن حضرت را ذکر کرد- نیز دوست دارم. آن حضرت در جواب گفت: اکنون تو اعور و یک چشم هستى که تنها فضایل ما را مىنگرى و به ما علاقهمندى. باید چشم دیگر تو باز باشد تا با آن رذایل دشمنان ما را نیز ببینى و به آن بغض و کینه داشته باشى؛ لیکن این وضع دوام نمىیابد، زیرا حق و باطل و نور و ظلمت در یک جا نمىگنجد. در آینده یا هر دو چشم خود را از دست مىدهى و کور مىگردى و یا چشم دیگرت بینا مىشود و بغض و کینه دشمنان ما را نیز به دل خواهى گرفت.»
امام صادق(ع) تبرى را نشانهى صداقت در محبت دانسته، فرمود: هیهات کذب من ادّعى محبتّنا و لم یتبرّأ مِن عدوّنا؛ دروغ مىگوید آن که ادعاى دوستى ما دارد و از دشمنان ما دورى نمىگزیند.
کربلا، پایگاه قلبهایى است که از محبت حسین لبریز و از بغض و کینهى دشمن سرشارند. خاستگاه محبت و خشم آنها نیز معرفت آنهاست. حسین(ع) را خوب مىشناسند و به او عشق مىورزند و یزید و عبیدالله و عمرسعد و پیوستگان آنها را نیز مىشناسند و نفرت و بغض خویش را نسبت به راه و تفکر و باورهاى آنان ابراز مىکنند.
ولایت و محبت یاران را در آزمونگاههاى گوناگون مىتوان یافت. از همان آغاز حرکت چه بسیار بزرگان را مىشناسیم که به جاى نصرت به نصیحت بسنده مىکنند و امام را راهنمایى مىکنند که شیوهى دیگر برگزیند و اگر سازش نه، به انتظار بنشیند تا شاید راهى و چارهاى پیدا شود!
اما یاران مخلص و عاشق جز سکوت و تسلیم و همدلى شیوهاى ندارند. در منزل شقوق، مردى از کوفه مىآمد. امام پرسید اوضاع و افکار را چگونه یافتى؟ او گفت: در مخالفت با تو متعهد و هماهنگاند. امام فرمود: اِنَّ الامر لله یفعل ما یشاء و ربُّنا تبارک کلّ یوم هو فى شأن۹؛ پیشامدها از سوى خداوند است و آنچه خود اراده کند و صلاح بداند انجام میدهد و پروردگار بزرگ ما هر روز در شأنى و ارادهاى است.
اندکى بعد خبر شهادت مسلم و هانى و عبدالله بن یقطر رسید و امام خطاب به یاران فرمود: هر یک از شما که سربرگشتن دارد، برگردد؛ از سوى ما حقى بر گردنش نیست.حتى به برادران و خانوادهى مسلم اصرار کرد که پس از شهادت مسلم برگردید و آنان قاطعانه و عاشقانه اعلام وفادارى و ایستادن تا پاى مرگ را تأکید کردند.
در رجزهاى یاران، نفرت از آل زیاد و آل مروان فراوان است و در همان رجزها، تموج ارادت و ولایت اهلبیت و عشقورزى به اباعبدالله دیده مىشود.
شکوهمندترین نمونههاى آن رجز عباس(ع) است که حسین را مولا و سید مىخواند و در نهایت عطش، در آب، با یاد حسین، آب را پرتاب مىکند و آنگونه که در رجز خویش مىخواند همهى هستى خود را به پاى امام صادقالیقین مىریزد.
واللهِ اِنْ قطعتموا یمینى انّى احامى ابداً عن دینى
و عن امام صادق الیقین نجل النّبى الطاهر الامین۱۰
و نوجوان جانباز کربلا، عمروبن جناده، در رجز شگفت و شیرین خود مىگوید:
امیرى حسین و نعم الامیر سرورُ فُؤاد البشیر النذیر
على و فاطمه والداهُ و هل تعلمون له من نظیر؟۱۱
امیر من حسین است و چه نیکو رهبرى دارم! او سرور و شادى قلب پیامبر بشیر و نذیر است و پدر و مادرش على و فاطمه هستند؛ آیا همانند او را مىشناسید؟
یاران حسین در هنگام شهادت، تمام لذت و آرزوهایشان، دیدار حسین، تبسم او و بدرقهى دستهاى محبت او تا شهادت بود. لحظهى شهادت مىپرسیدند: أوفیتُ یا بن رسول الله؛ اى فرزند رسول خدا،آیا وفا کردم. و امام با لبخند و رضایت، پاسخشان مىگفت: نعم انت اَمامى فى الجنّه۱۲؛ آرى تو پیشاپیش من به بهشت رسیدهاى، ما نیز به تو خواهیم پیوست.
۴٫ وحدت و همدلى
آنان که با خویش و در خویش یگانه مىشوند، وحدت و یگانگى با دیگران را نیز مىتوانند. آنکه در خویش پریشان و مشوش است و آشفته و بىسامان، نمىتواند با دیگران به یکرنگى و صمیمت برسد. اگر وارستگان و پاکان با هم جمع شوند هرگز به اختلاف و افتراق نمىرسند.
کربلا، جلوهگاه وحدت و همدلىاست. وحدت در جهتگیرى، وحدت در بیان، وحدت در رفتار، وحدت در رهبرى و وحدت در خلق و خو، ویژگى ممتاز یاران حسین است.
جان گرگان و سگان هر یک جداست متحد جانهاى شیران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به است کان یکى جان صد بود نسبت به جسم
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانهها
لیک یک باشد همه انوارشان چون که برگیرى تو دیوار از میان
چون نماند خانهها را قاعده مؤمنان مانند نفس واحده۱۳
براستى مجموعهى یاران، به یگانگى حقیقت، با هم یگانهاند. هر کس از خویش براى دیگران مىگذرد. کدام صحنه شکوهمندتر از این، که سردار ساقى کربلا به شریعه برسد و آب خنک و زلال دستانش را بنوازد و آب تا کام فرا آید و یاد عطش دیگران او را تشنه از شریعه بیرون آورد و با خویش زمزمه کند:
یا نفس من بعد الحسین هونى فبعدهُ لا کنت ان تکونى
هذا حسین شارب المنون و تشربین بادر المعین
هیهات ما هذا فعال دینى و لا فعال صادق امین۱۴
اى نفس، بعد از حسین خوار باش؛ بعد از او سزاوار و شایسته زیستن نیستى. این حسین است که مرگ مىنوشد، و تو مىخواهى آب سر بنوشى؟ هرگز، هرگز این شیوهى دیندارى من نیست؛این شیوهى راستگوى امین نیست.
عباس آب خوردن بى دیگران را«فِعال دین» نمى داند. با دیگران باید خورد نه بى دیگران. و این سیرت، سیرت درستکاران راستکردار است.
در منازل راه که امام حوادث و اخبار تلخ، مانند شهادت مسلم و هانى و عبدالله یقطر را مطرح مىکرد تا هر کس اندیشهى رفتن دارد برود، یاران خالص و پاکباز مىگفتند ما هرگز رهایت نخواهیم کرد. مسلم بن عوسجه عابد و زاهد و قرآنشناس در شب عاشورا پس از دعوت امام به رفتن، گفت: اُنحنُ نتخلّى عنک و لم نغذر الى اللهِ فى اداء حقک؟ اما والله لا افارقک حتى اکسّر فى صدورهم رمحى و اضربهم بسیفى ما ثبت قائمه بیدى و الله لو لم یکن معى سلاحى لقذفتهم بالحجاره دونک حتّى اموت معک؛۱۵ آیا دست از همدلى و همراهى تو برداریم در حالى که عذر و بهانهاى در پیشگاه الهى نداریم؟ سوگند به خدا از تو جدا نمىشویم و با دشمنان مىجنگیم تا نیزه در سینهى دشمن بشکند. تا شمشیر در دستم هست مىستیزم و اگر سلاحى نباشد با سنگ نبرد خواهم کرد تا به شهادت برسم.
در صحنهى نبرد، هرگاه یک یا چند تن به میدان مىرفتند و مىجنگیدند و به محاصرهى دشمن مىافتادند،دیگران، به ویژه ابوالفضلالعباس، به میدان مىرفتند، محاصره را مىشکستند و به نجات یاران و همدلان مىپرداختند.
هر چه این سو پیوستن است، آن سو گسستن است. همه در کمین قدرتاند و به زبان دیگر در کمین هم! شمر رقیب عمرسعد است و در هنگام آمدن به کربلا مأمور است اگر عمرسعد کوتاهى ورزد، سر از تنش جدا کند و خود فرماندهى را به عهده بگیرد. در حملهها و حتى در پایان جنگ، بین فرماندهان رقابت کاملاً پیداست. پس از شهادت حضرت حبیب، همه با هم جدال دارند که من بودم که کشتم و عمر سعد به غائله پیان مىدهد تا هر کسى سر حبیب را به اسب ببندد و در میدان جولان دهد۱۶ و دیگران را به شهادت بگیرد تا فردا صلهى ابن زیاد را دریابد.
یکى از نویسندگان مىگوید: هرگاه عمرسعد میدانرفتن را پیشنهاد مىداد مىگفتند چه مىدهى؟ چه قدر مىدهى؟ و هرگاه امام مىگفت« کشته شدن فرجام کار است همه مىگفتند دریغا که تنها یکبار مىمیریم، کاش هفتاد بار مىمردیم و زنده مىشدیم تا هر بار پر سوزتر و عاشقانهتر جان ببازیم.۱۷»
آنچه در گزارش همهى تاریخنویسان کربلا آمده است، این است که در هیچ صحنهاى و در هیچ منزلى کوچکترین نشان از اختلاف، چندگانگى اندیشه و نزاع فکر میان یاران نیست. در کنار این ویژگى، هیچ عنصرى از مجموعهى عناصر همراه حسین به سپاه عمرسعد نپیوست.۱۸ از آنسو کسانى چون حر و سعد و ابوالحتوف خوش فرجام مىشوند و به اباعبدالله مىپیوندند، اما هیچ کس از سپاه اباعبدالله به تردید و تزلزل و تذبذب دچار نمىشود و یا جاذبهى قدرت، سلاح، یا دعوت عمرسعد او را نمىفریبد.
وقتى شمر به کربلا مىآید و در اندیشهى تفرقه و شکاف در سپاه اباعبدالله و بیرون کشیدن چهار یاور بزرگ امام، عباس، عبدالله، عثمان و جعفر، از رزمگاه کربلاست، چهار برادر متحد و یکصدا او را مىرانند و شرمسار و تهى دست باز مىگردانند.
روح کلام، سخن و رجز همهى صحابه یکى است. آخرین جملات آنان در لحظهى وداع و شهادت نیز یگانه است. در هیچ زمین و زمان، انسانهایى چنین یگانه و یکدل و همراه نمىتوان یافت و تردیدىنیست که هرگاه و هرجا، از این دست انسانها فراهم آیند، پیروزى و دشمن شکنى، همگام و همراهشان خواهد بود.
چرا همدلى؟
ایمان و عشق، بیگانگىها را به یگانگى مىرساند. اندیشهى یگانه، جهتگیرى یگانه و حتى سخن یگانه محصول همین اتفاق و یگانگى درونى است. اصحاب عاشورا چنان همدل و یگانهاند که همهى گفتههایشان را گویى از یک زبان مىشنویم و همهى رفتارها گویى از یک تن سر زده است. شگفت آن است که یک سخن یا رفتار گاه به چند تن نسبت داده مىشود و به دلیل همین یگانگى راه و اندیشه و رفتار، انتسابشان به هر یک پذیرفتنى و یا تکرار آن توجیهیافتنى است.
تصویرى از این جانهاى یگانه را در شب عاشورا از زبان حضرت زینب باید شنید. او گزارشى شنیدنى از یکپارچگى روحى و فکرى یاران دارد. این گزارش شیرین و تکاندهنده، تصویرى است از یک شب، شبى عظیم و بزرگ که از زیباترین و شکوهمندترین تصاویر نهضت حسین نیز محسوب مىشود.
صبور بصیر کربلا مىفرماید:«شب عاشورا از خیمهى خود بیرون آمدم تا حال برادرم حسین و یارانش را بجویم. او را در خیمهى خود تنها دیدم که نشسته، با خداى سبحان مناجات مىکند و قرآن مىخواند. پیش خود گقتم آیا در چنین شبى باید او تنها بماند؟ مىروم و برادران و عموزادگان خود را سرزنش مىکنم. به سوى خیمهى عباس آمدم. ناگاه همهمه و صداى غرایى شنیدم. در پشت خیمه ایستاده، دیدم بنىهاشم همه حلقه زده گرد عباس بن على، که همچون شیر یر زانو تکیه داشت، نشستهاند؛ او همانند حسین خطبهاى مشتمل بر حمد و ثناى خداوند و ستایش پیامبر ایراد کرد و در آخر گفت: برادران! برادرزادگان! و عموزادگانم! چون صبح درآید چه مىکنید؟»
گفتند: تو فرمانده مایى، هر چه فرمایى همان کنیم.
عباس فرمود: بار سنگین را جز صاحبانش برنمىدارند. این اصحاب با امام خویشى ندارند؛ پس چون صبح درآید اولین کسى که به کارزار مىپردازد شمایید. ما پیش از آنها کشته مىشویم تا مردم نگویند اصحاب خود را پیش انداختند و چون آنها کشته شدند خود با شمشیر ساعت به ساعت به درمان پرداختند.
بنىهاشم برخاسته شمشیر از نیام کشیدند و به برادرم عباس گفتند، بر همانیم که تو بر آنى.
من چون این یکپارچگى و تصمیم قاطع را( در یارى امام(ع) دیدم قلبم آرام گرفت، خوشحال شدم و چشمانم اشکبار شد. خواستم به سوى برادرم حسین رفته، به او خبر دهم که ناگاه از خیمهى حبیب بن مظاهر نیز همهمه و صدا شنیدم. بدان سو رفته، پشت خیمه ایستادم و دیدم اصحاب همانند بنىهاشم بر گرد حبیب بن مظاهر حلقه زدهاند و او مىگوید: همراهانم! چرا به اینجا آمدهاید؟ خدا رحمتتان کند، آشکارا بگویید!
گفتند: آمدهایم تا حسین فاطمه را یارى کنیم.
گفت: چرا زنان خود را طلاق گفتید؟
گفتند: براى یارى حسین
گفت: چون صبح درآید چه مىکنید؟
گفتند: تو فرمانده مایى، هرچه فرمایى همان کنیم.
گفت: چون صبح درآید اول کس که به میدان نبرد مىرود شمایید. ما پیش از بنىهاشم به پیکار مىپردازیم و تا خون در رگ ماست نباید یک نفر از ایشان کشته شود. مبادا که مردم بگویند بزرگان خویش را پیش انداختند و خود از بذل جان دریغ ورزیدند.
اصحاب شمشیرهاى خود را به اهتراز درآوردند و گفتند: ما همه بر آنیم که تو مىپسندى. من با دیدن این صحنهها خوشحال شده گریان برمىگشتم که با برادرم حسین روبهرو شدم. خود را آرام نموده، در چهرهى او تبسم نمودم.
فرمود: خواهرم! عرض کردم: بلى جان برادر!
فرمود: خواهرم! از وقتى که از مدینه کوچ کردیم تبسم تو را ندیده بودم. اینک چرا خندانى؟ عرض کردم: برادر جان! به سبب این رویدادها که از بنىهاشم و اصحاب دیدم.
فرمود: خواهرم! بدان، اینان از عالم ذر اصحاب من بودهاند. این مژدهى جدم رسول خداست. آیا مىخواهى پایدارى ایشان را ببینى؟ گفتم: آرى. فرمود: در پشت خیمه باش.
من در پشت خیمه ایستادم. برادرم ندا داد: خویشان من کجایند؟
بنىهاشم از خیام برخاستند و عباس پیش از همه شتافت و عرض کرد: بله آقا جان! بله چه مىفرمایى؟
امام فرمود: مىخواهم پیمان تازه کنیم.
فرزندان حسین، حسن، على، جعفر و عقیل همه آمدند و فرمود تا بنشینند.
سپس ندا داد: حبیب بن مظاهر، زهیر، هلال و دیگر یارانم کجایند؟
آنان نیز از خیمه سر برآوردند و حبیب پیشتاخته، عرض کرد: بلى یا اباعبدالله! همه شمشیر به دست آمدند و فرمود تا بنشینند. خطبهى بلیغى ایراد کرد و فرمود: یاران من! بدانید که اینان جز آهنگ کشتن من و هر که با من باشد ندارند. من نگرانم شما کشته شوید. بیعتم را از شما برداشتم. اینک هر که بخواهد، در این تاریکى شب ره خود گیرد و برود. بنىهاشم و اصحاب هرکدام سخن گفتند و بر وفادارى خود پافشردند.
امام چون وفادارى و پایدارى ایشان را دید فرمود: حال که چنین است یر بردارید و منازل خود را در بهشت بنگرید. پرده از عوالم غیب برداشته شد و ایشان منازل و حوریان و قصرهاى خویش را دیدند و صداى اشتیاق حوریان را شنیدند. پس همه برخاستند و شمشیر از نیام کشیدند، گفتند: یا اباعبدالله! هم اینک فرامان ده تا بر این نامردمان بشوریم و پیکار کنیم تا خواستهى خداوند در حق ما و ایشان فرا رسد!
امام فرمود: خدا رحمتتان کند و پاداش نیکتان دهد. بنشینید.
سپس فرمود: هر که همسر خود را همراه دارد او را به قبیلهى بنىاسد برگرداند.
على بن مظاهر (اسدى)برخاست و پرسید: چرا آقا جان! چرا؟
فرمود: پس از کشته شدن من زنان اسیر مىشوند. از اسیرى بانوان شما نگرانم.
على بن مظاهر به خیمهى خود رفت. همسرش با تبسم و ادب نزد او آمد. على گفت: مرا به حال خود گذار.
زن گفت: من همهى سخنان فرزند فاطمه را شنیدم. در آخر همهمهاى بود که ندانستم چه فرمود: على گفت: خانم! امام فرمود: هر کس همسر خود را همراه دارد او را نزد عموزادگانش برگرداند؛ زیرا فردا من کشته مىشوم و بانوان اسیر مىشوند. زن گفت: تو چه مىکنى؟
گفت: برخیز تا تو را نزد خویشانت در بنى اسد ببرم.
زن برآشفت و گفت: به خدا سوگند اى فرزند مظاهر! با من منصفانه رفتار نمىکنى. آیا مىپسندى دختران رسول خدا اسیر شوند و من در امان باشم؟ آیا مىپسندى که چادر از سر زینب برگیرند و من در امان باشم؟ آیا مىپسندى که تو در نزد رسول خدا روسفید باشى و من در نزد فاطمهى زهرا روسیاه باشم؟ به خدا سوگند، شما مردان را یارى مىرسانید و ما نیز بانوان را(من جز این را نمىپذیرم)!
على بن مظاهر گریان به سوى امام(ع) برگشت. امام پرسید: چرا گریانى؟ عرض کرد سرورم! همسر اسدى من جز یارى و همراهى با شما را نمىپذیرد. امام گریست و فرمود: خدا همهى شما را پاداش نیک دهاد.۱
این تصویر و توصیف، از آخرین شب یاران، شبى که فردایش را تردید شهادت نبود، ترجمان یگانگى در اندیشه، رفتار و گفتار یاران اباعبدالله و حتى همهى پیوستگان به آنان در مجموعهى کربلاست.
گره خوردگى زیست و باور یاران امام با قرآن و معارف ژرف دینى، آنان را از هرگونه تذلذل،تذبذب، تردید و چندگانگى سخن و عمل دور نگه داشته بود و هر چه آن سو آشوب درون و وسوسه و تشویش بود، این سو آرامش و جمعیت خاطر و توحید کلمه و کلمهى توحید بود.
روز عاشورا همان یاران یکدل و یکزبان و یکسو، نیز با سیرتى یگانه و صفى واحد، یک گفتند و همدل و همراه، پاکبازى و فداکارى کردند.
همدلى و همراهى یاران را در صحنهى نبرد عاشورا نیز مىتوان یافت. وصیت مسلمبن عوسجه به حبیب، نبرد دسته جمعى، یارى همدیگر، نوع رجز و سخنان یاران، حتى نحوهى سخن گفتن یاران در آخرین لحظات با اباعبدالله، نشانهى همین همدلى و یگانگى است.
اگر گزارش حضرت زینب(س) را در روز عاشورا تحلیل و تبیین کنیم روشنتر و بارزتر تحقق آن را مىتوانیم بیابیم.
اصحاب و یاران نگذاشتند بنىهاشم به میدان بشتابند. سبقت گرفتن یاران در شهادت، دشمن را بهتزده مىکند و بنىهاشم جزء آخرین شهداى کربلا هستند. این همه نشان مىدهد که اصحاب بر عهد و پیمان خویش پایدار و وفادار ماندند و آنچه را شبانگاه، عهد بسته بودند در روز دشوار و سخت عاشورا به نمایش گذاشتند. کربلا مصداق و تجسم «نفس واحده» بود و در هیچ لحظه و حادثهى تاریخى چنین عناصر و یارانى یکدل و یگانه دیده نشده است.
در لحظههاى تنهایى و غریبى عصر عاشورا وقتى امام به میدان گام نهاد خطاب به یاران شهید فرمود: قوموا رحمکم الله اَلَستُم طلّقتم النّساءَ لأجلى؟
این سخن یادآور جملهى حبیب در شب عاشورا خطاب به یاران است که تأییدى بر سخن حبیب و گواه یگانگى قول و عمل اصحاب اباعبدالله است.
بدون دیدگاه